روزی که از دانشگاه هنر در تهران اخراج شدم: به جرم خندیدن
About
مدرسه هنر در لوس انجلس یا خط مقدم
ساعت ۵ صبح از خواب بیدار می شوم تا ساعت ۶متن های کلاس ساعت۸:۳۰ را برای بار دوم دوره می کنم تا ۶:۳۰ نت بر می دارم و تا ۷ وقت دارم دوش بگیرم وسوار ماشین م شوم بین ۷:۴۵ تا ۸ به مدرسه می رسم ۸ تا ۹ در استودیوی خودم کار می کنم کلاس ۸:۳۰-۹ شروع می شود ۱۱، ده دقیقه شکاف بین همان کلاس است ۱۲:۳۰کلاس اول تمام می شود و۱ کلاس بعدی شروع می شود و همین روال برای کلاس هاس ۳م و ۴م تا ۹ شب ادامه دارد [هر روز،هر روز.] ۹ شب به بعد هم باید در استودیوم کار کنم نقاشی ها و مجسمه ها و ویدیوها و نوشته ها و تصویرها… خود به خود ظاهر نمی شوند. برای کلاس بِن هر هفته باید ده صفحه آ۴ بنویسم درباره کارهایی که می کنم سیاست چرا و چگونه؟ برای کلاس کاترین هر بار یک ای-فلاکس کامل باید خوانده شود و برای کلاس رنه هر بار ۷ مقاله به جز این ها فیلم هایی که باید هر شب دیده شود و هر پنج شنبه اگر حداقل ۳۰ تا کار جدید به استادم نشان ندهم بهتر است خودم با احترام مدرسه ی هنر را ترک بکنم و دو سال شد که روال زندگی من در دانشگاه هنر به همین شکل گذشت و ۳۶۵ روزدیگر هنوز مانده است.
از امروز به بعد هم ویکندها در گالری مدرسه بین زمین و هوا معلق م.
مینیمالیسم فلسفی
.همین لحظه که هیچ کُجا در این فضا کیبُرد فارسی ندارم
.نشسته ام نقاشی می کنم همین لحظه را
.زمآن آنقدر طولانی شده که همه ی کاغذهای نقاشی که خریده بودم تمام شد
یادم رفته بود که این تکست نمیاد
تا آخرین لحظه که سوار هواپیما شد داشتیم به هم تکست می زدیم، فکر نمی کردم اون زودتر از من بره تهران نوشت میدونی که چرا نمیتونی بیای؟ فرصت نداد که من جواب بدم خودش فوری نوشت :داری روی تزت کار می کنی بعد هم نوشت
Give yourself permission to enjoy LA
Last summer as MFA
:قبل از این که من جواب بدم هواپیما پرید، من اما دلم می خواست به جای تکست آخر تو آیفونم بخونم
کاش تو هم میومدی
Bad Translation (December 2012)
I’m a composer, who puts words together. I guide the words to dance on my surface, I’m the one and the only who let those words to be loud or quiet. I aim to create unity on my piece, Neither the translation is complete nor correct, The translation (in here) is stablished on one’s personal disposition. welcome to my “Bad Translation”.
روز تولدم، شهرام شپره ،خمینی انقلاب ایران و میشل فوکو
روز تولدم، شهرام شب پره، خمینی انقلاب ایران و میشل فوکو
قلبم خیلی تند میزنه برای این که بهش فکر نکنم با دست راست تایپ میکنم به بیحس بودن پای چپ م صبح ها که از خواب بلند میشم عادت کردم چه زود سی و پنج سال تمام شد. برحسب تاریخ تهران امروز روز واقعی تولدم ه. مامان برام چایی ریخته بود، لیوان چایی رو گزاشته بود روی میز صبحانه درست وسط یک سفره ی گل گلی صورتی از همون سفره های پلاستیکی گل گلی چیپ با گل های درشت که همیشه ازش نفرت داشتم. فکر کرده بودم وسط کالیفرنیا دیگه بی بروبرگرد از دست این سفره ها خلاص شدم، اما زهی خیال باطل نمیدونم کجا رفته پیداش کرده اما میدونم همه ش آثار زندگی در پِرواین ه، چه پِرواین رو دست کم گرفته بودم. این شد که لیوان چایی رو برداشتم آوردم توی اتاق که سفره ی گل منگلی رو بیشتراز این ها نبینم،هیجان بیش از حد و اندازه ی بابا هم صبح ها وقت خوردن صبحانه عجیب برام غیر قابل تحمل شده ،میدونم اگه اونجا بشینم باید درباره بیمه یا جریمه های عقب افتادم جواب پس بدم،حتی روز تولدم هم تخفیف نمی دهد،عجیب محتاط و محافظه کار شده،بعد هم لابد اصرار دارد بداند برای نهار میمانم یا نه وقتی هم بگم نه پدر جان باید برگردم لوس انجلس کار دارم ناراحت می شود.چه به زندگی تنهایی لوس انجلس م عادت کردم. لیوان چایی برای لرزش دست م خیلی داغ و سنگینه دو بار تلاش کردم بیارمش تا جلوی دهنم ریخت روی کیبورد لپ تاپ. نمیدونم تاریخ تهران وسط جنگ و بمبارون و انقلاب چقدر میتونسته توی شناسنامه م دقیق و درست کار کرده باشه. از روزی که برگشتم کالج هنر تقریبا سر همه ی کلاس ها درباره انقلاب ایران و جنگ بعد از اون صحبت می کنم و این که من درست بعد از انقلاب به دنیا میام و از قرار نامعلوم جنگ مهمی هم همون جا برقرارمیشه.البته داستان م برای همه ی بچه ها ی کلاس مهم نیست.توی چشمهای آستین میبینم که هر بار که من از جنگ و انقلاب با لرزش صحبت میکنم با خودش میگه به تخمه م که ازوسط جنگ و انقلاب رسیدی تهرانجلس،وضعیتی ست،بعد هم فکر میکنم با خودش میگه به جای این که مدام از این تاک میری به اون تاک از این دانشگاه به اون دانشگاه برو یکم شهرام شب پره ببین قراضه شاید پای چپه ت از این بی حسی توی روز سی پنج سالگیت درومد! با خودم فکر میکنم حتما تاریخ سی و پنج سال انقلاب ایران و هشت سال جنگ توی کالج هنر اتیس وسط لوس انجلس خوب کار کرده که من روز تولدم به جای شهرام شب پره دارم به فلسفه ی خمینی انقلاب ایران و میشل فوکو چنگ می زنم.
پ.ن پِرژیَن اُرْ(پِروِرت) + اِرواین میشود پِرواین
و او که بود که محمدحسین امینالضرب را آرتیست کرد؟
الف: حاج محمدحسین امینالضرب تاجر ایرانی در دوره قاجار بود. او در دوره مظفرالدین شاه اولین دستگاه تولید برق رو از روسیه خرید و به این شکل، برق وارد ایران شد و لابد جای گاز را گرفت. به همین دلیل به محمدحسین امینالضرب پدر برق ایران لقب دادند. یعنی مردم اون روزها برای روشنایی از روغن یا نفت استفاده میکردند همین قدر تخمی امینالضرب وارد کلاس تاریخ هنر شد. کلیتس استاد تاریخ هنر متنی از قرن نوزدهم می خواست که ارزش دوباره تصویر داشته یاشد صبح دیر بیدار شدم کتاب را باز کردم خب واضح بود وقت نکردم سیصد صفحه را بخوانم از کلاس تاریخ هنر هم دل خوشی ندارم،استادش به خاطر داشتن دکترای تاریخ هنر از پرینستون مدام به کلاس سرکوفت می زند حتی بلد نیست یک میخ در هاون بکوبد چون آخر ترم است دست های ما هفده نفر سر کلاس همه زخمی ست باید کارهامون رو به نمایشگاه سالیانه ی فوق الیسانس ها می رسوندیم سال ها بود اینقدر با دست هایم کار نکرده بودم.
ب:داشتم میخ را روی پارچه میکوبیدم خورد روی انگشت دست چپم دو هفته ناخن م سیاه بود امروز افتاد در استودیو که کار کنی مدام زخمی میشوی آنوقت یک سری منتقد با انگشت های شانه زده آن بیرون جمع شده ند تا ناخن های افتاده ی من رو یکی یکی بنویسن از دریدا و لاکان هم دیگه دل خوشی ندارم داشتم داد میزدم تویی که نشستی پشت میزت و فقط مینویسی ناخنم تیر می کشد اما نمیشود کار نکنم ژوژمان آخر ترم است و استادها می خواهند کارهایم را ببینند نوشته ها روز پنج شنبه جایی ندارند.
پ:کفن ها را باید از استودیوی خودم ببرم کارگاه پرینت بعد دوباره باید برگردونم استودیوی خودم که سنجاق قفلی بزنم توهمین هیرو رو ویر به بی پولی آرتیست بودن فکر میکردم به پارچه هایی که باید اد دون تون لوس انجلس بخرم. مامان ژولی گفت همه ی پارچه ها رو برام میخره تا کی باید به امید مامان باشم اگر من م که فکر کنم تا ابد.حتما مسیر را درست رفته ام که منتقدها اینقدرسوال می کنند اصلا اگر من نبودم چه کسی را میخواستندسوال پیچ بکنند احتمالا از گشنگی میمردند به آویزان کردن کفن ها روز نمایشگاه فکر می کنم اگر “استودیو پراکتیس” نمیخوندم احتمالا تا ابد هنر رو نفهمیده بودم.
تصویرتکست تجربه
من از تمام فرودگاه ها میترسم،از همه ی صف ها که آدم ها پشت اون ها انتظار میکشن تا سواربشن میترسم،از سفر به اجبار میترسم،از همین میز که پشتش نشستم دارم تند و تند پیپرهای فردا رو مینویسم،صفحه ها همه پر شدن مجبورم با استناد به جمله های خود بل هوکس ادامه بدم از همین به استنلدها به ادامه ها حتی میترسم،وقتی داشت سوارماشین میشد که بره برای این که نبینم به سرعت برگشتم توی خونه من از دیدن همه ی رفتن ها میترسم،از همه ی جدایی ها،رهایی ها از همه ی آدم هایی که دوست داشتم،دوست دارم،دوست خواهم داشت،از دور شدن از نوستالژی ها از همین حرف زدن ها به زبانی که زبان من نیست از آدم هایی که روی صندلی ها خواب موندن با کوله بارهاشون جلوی پاهاشون از دروازه ها ،شماره ها صدای زن پشت میکروفون از کلاس نقد کنار دستشویی، از مانیتورها دیتکتتورها،دیکتاتورها، موبایل ها،لپ تاپ ها از هفت صفحه ای که نوشتم و چهار صفحه ی باقی مونده که هنوز باید بنویسم
ستون بلا
به چهار جانب خاک رو میکنند
چهار رسول رهیدهی جنگاور
و چهار جانب خاک
پشت چهار قفل سنگین
مقفول است
سایهی باستانی ستون
آونگ میشود
از ساعت بند
به ساعت رقص
از ساعت گل سرخ
به ساعت پنجهی اژدها
از موقع لبخند
به موقع خشم
از موعد امید
تا موعد هرگز
که تنها چند گامیست
تا ساعت نومیدی
تا آستانهی مرگ
زندگیهامان میدود
به روزها و هفتهها و سالها و قرنها
و ما را اعصاری برگذشت
که سالیان بسیار
در اشکها درگذشت
آنجا که میایستادم
وقتی گوش میسپردم به آب
که شر و شر میکرد
از دهانهای آخرالزمانی
در شگفت بودم همیشه از اغواگری آب
وقتی میشکست بر سطح حوض
تا آنکه سایهی ستون
بر صورت تو افتاد.ساعت گل سرخ بود
لطفی کن ای بانوی جوان!
فراز شو از فواره و
برایم بخوان
کلماتی را که چهار مرسل
بر الواحشان کتابت میکنند.حواری نخستین، متی است
از سرِ سرخوشی محض
کداممان
میتوانیم یک وجب
بر خط زندگیاش بیافزاییم؟و چه مینگارد مرقس، آن مرسل ثانی؟
شمعی خریدهاست آیا؟
تا به کتمانش بهکار برد
نه به روشنی شمعدان؟
و لوقای حواری؟
نور تن در چشمان است
هرجا که کالبدهای بسیار است اما
لختی دورترک
عقابان بسیار
گرد هم میآیند
و سرانجام، یوحنا، محبوب خدا
چه مینویسد او؟
دهان کتابش را بر دامن ردایش بسته
پس بِگُشایش، پسر
اگر شده، حتی با دندانهایت
مرا تعمید دادند
بر کنارهی اولشانی
در صومعهی طاعون، در سنت روچ
در پراگ
طاعون خیارک تطاول میکرد
مردگان را دور صومعه میچیدند
لایه بر لایه، نعش بر نعش
استخوانهاشان، در گذر زمان
پشتههای خشن هیزم میشد
که یکروز به گردباد آهکین خاک رس
آتش گرفت
دیرزمانی زائر این اماکن محزون بودم
ولی هیچ چشم نپوشیدم
از حلاوت حیات
در هرم تنفس انسان شادمانی کردم
و به گاهِ سرگردانی میان مردمان
کوشیدم عطر گیسوان زنان را
به دست بگیرم
شبها
قوزکرده بر پلههای میکدههای اولشانی
آوای تابوتکشان و گورکنان را میشنیدم
وقتی ترانههای لات میخواندند
دیرزمانی گذشته است
دیگر میکدهها خاموشاند و
گورکنان
سرانجام یکدیگر را دفن کردهاند
بهار
که با عود و با پر سررسید
قدم میزدم دور چمنزار
با درختهای گیلاس ژاپنیاش
در ظلع جنوبی صومعه
و مسحور شکوه سالخوردهاش
به دختران فکر میکردم
که برهنه میشوند
شبها، بیصدا
نه اسمشان را میدانستم
و نه هیچیک از آنها
هنگام خواب میآمد
تا ضرب بگیرد آرام
بر پنجرهام
پس او که بود
که آن شعرها را
بر بالشم نوشت؟
گاه میایستادم
کنار ناقوس برج چوبی
هروقت جسدی از زمین برمیداشتند
در صومعه
ناقوس به صدا در میآمد
دیگر، ناقوس هم خاموش است
در گورستان مالسترانا
خیره شدم
به تندیسهای نئوکلاسیک
تندیسها هنوز بر مردگانشان مویه میکردند
مردگانی که باید از آنها جدا میشدند
هنگامِ جدایی
آرام قدم میزدند
با لبخند زیبایی عتیقِشان
و از آنها تنها زنان نبودند
که سربازان هم بودند
با کلهخود و سلاح
اگر اشتباه نکنم
خیلی وقت است آنجا نبودهام
فریب آنان را مخور
که از پایانِ طاعون خبر میدهند
تابوتهای بسیار دیدم
کز آستانهی تاریکِشان میبردند
که آستانهای واحد نیست
هنوز تطاول طاعون است و
پزشکان
نامهای گونهگون میدهند
به بیماریها
تا مانع وحشت شوند
گرچه مرگ، همان مرگ کهن است
و نه چیزی دیگر
مرگی چنان مسری
که کسی را از آن گریزی نیست
هربار به بیرونِ پنجره نظر دوختم
اسبان نحیف
تابوتی بدمنظر را
بر آن گاری نحس میکشیدند
تنها ناقوسها
کمتر به صدا در میآیند
دیگر جلوی خانهها صلیب نقاشی نمیشود
دیگر برای بخور
شاخههای سروکوهی نمیسوزانند
در مزارع ژولیان
گاه یله میشدیم شبهنگام
وقتی برونو غرق میشد در تاریکی
و در شاخههای اسویتاوا
غوکها شکوه آغاز میکردند
یک روز
یک کولی کنار ما بر زمین نشست
فقط نصف پیراهنش دکمه داشت
کفبینی کرد
به هالاس گفت
به پنجاه هم نمیرسی
به آرتوش چرنیک گفت
فقط چندصباحی پس از آن زندگی میکنی
نمیخواستم طالعام را ببیند
میترسیدمدستانم را گرفت و
غضبناک صیحه زد
عمر درازی خواهی داشت
شبیه تهدیدی بود
چهمایه غزل، چهمایه ترانه سرودهام من
در سراسر جهان جنگی بود
و تمامی عالم
غرقهی اندوه بود
و من هنوز در گوشهای آراسته
عاشقانه زمزمه میکردم
هنوز شرمسارِ این واقعهام
ولی نه، واقعن نه
غزلتاجی بر چینهای دامنت نهادم
وقتی خواب بودی
زیباتر بود
از تاجهای برگِ بوی دوندگان
برندگان
ولی ما
ناگهان بر پلههای فواره یکدگر را دیدیم
و رفتیم
هریک به سویی
به زمانی دیگر و
به راهی دیگر
دیرگاهی احساس میکردم
پاهایت را میبینم
حتی گاه صدای خندهات را میشنیدم
اما تو نبودی
و سرانجام چشمهایت را دیدم
ولی یکبار
همان یکبار
پوستم سه بار
با پنبهای آغشته به ید
نوازش شد
برنزه بود
به رنگ پوست دختران رقاص معابد هندی
و خیره به سقف نگاه کردم
تا آنها را بهتر ببینم
و صفوف آراسته به گل
دور معبد به راه افتاد.
از آنها، یکی
همانکه در میانه بود و
سیاهترینِ چشمها را داشت
به من لبخند زد.
خدایا
چه بلاهتیست دوندگی در سرم
وقتی بر میز عمل درازکشیدهام
داروها در خونم
و حالا چراغ را بالای سرم روشن کردهاند
جراح تیغ عمل را پایین میآورد
و شکافی طولانی میسازد
چنان شتابان به اینجا رسیدهام
که دوباره چشمانم را سفت میبندم
تنها ربودنِ برق نگاهی
از زنی که آن بالاست
با ماسک استریل
کفایتِ لبخند من است
سلام، چشمان زیبا
حالا دیگر دور رگهایم شریانبند بستهاند
و نشتر میزنند
تا زخمهایم را بگشایند
و جراح بتواند
عضلات ستون فقرات را جدا کند
و عیان کند
ستون فقرات را
مهرههای کاستی قوسی را
تنها آهی کوچک از خویش برآوردم
به پهلو دراز کشیدهبودم
دستانم را از مچ بسته بودند
ولی کف دستانم آزاد بود؛
یک پرستار
بالای سرم
بر دامنِشان گرفته بود
سخت در رانهایش چنگ انداختم
و محکم به خود فشردمشان
چنان غواصی
که کوزهی باریکی به چنگ میآورد
و چست به سطح آب میجهد
پس از آن
داروی بیهوشی در رگهایم جریان گرفت
و همه چیز پیش چشمانم سیاهی رفت
ظلمتی بود
چنان که در پایان جهان
و دیگر هیچ به خاطر نیاوردم
پرستار عزیز، چند جاییت کبود شد
بسیار متاسفم
در خیالم اما میگویم
حیف
نمیتوانستم این غنیمت پروسوسه را
با خود از دل ظلمت
به بالا بکشانم
به میانهی نور
به پشت چشمهای خویش.
بدترینها، دیگر گذشتهاند
با خویش میگویم: پیر شدهام.
بدترینها هنوز در راهند:
چراکه هنوز زندهام.
اما حقیقت را میخواهی:
خوشبخت بودهام.
گاه یک روز کامل و
گاه یک ساعت کامل و
گاه فقط چند دقیقه
سراسر زندگیام
وفادار بودهام به عشق
و اگر دستان یک زن
از بالها فزونترند
پس پاهایش چیستند؟
چه عیشی داشتم در تجربهی قوتشان
همان قوت لطیف به برگرفتنشان
بگذار آن زانوها
سرم را خرد کنند
اگر در این آغوش
چشمانم را میبستم
چندان مست نمیشدم
و آن طبل تبدار
در گیجگاهم
به صدا در نمیآمد
ولی چرا باید ببندمِشان؟
با چشمهای باز
سراسر این خاک را پا زدم
زیباست
( و تو میدانی )
به چشم من
شاید از تمامی عشقهایم
پربهاتر است
آغوشش به امتداد تمام زندگیام بود
و به گاه گرسنگی
هر روز
به قوتِ کلمات ترانههایش
جان گرفتم
آنها که شتابان رهایش کردند و
گریختند، به سرزمینهای دور
دیگر این را میدانند
جهان موحش است
و آنان عشق نمیورزند و
هیچکس دوستشان ندارد
ما لااقل عاشقیم
پس بگذار
زانوهایش سرم را خرد کند
این فهرست دقیقیست
از موشکهای هدایتشده
زمین به هوا
زمین به زمین
زمین به دریا
هوا به هوا
هوا به زمین
هوا به دریا
دریا به هوا
دریا به دریا
دریا به زمین
خموش ای شهر
نمیتوانم این زمزمه را از خاکریز به در کنم
و مردم به همان حوالی میروند
هیچ گمان نمیبرند
که بر فراز سرهاشان
بوسههای آتشین در پرواز است
بوسههایی که دستها
از پنجرهای به پنجرهی دیگر میفرستند
دهان به چشم
دهان به صورت
دهان به دهان
و امثالهم
تا دستی هنگام شب
پرده را پایین بِکِشد
و هدف را پنهان کند
در افق تنگ خانه
میان جعبهی خیاطی
و کفش راحتی
با منگولههای پَرِ قو
ماهِ داغ شکماش
به سرعت بدر میشود
او دیگر روزهای سرخوشی را میشمارد
اگرچه گنجشگها هنوز
پشت گلهای شبنمزده
به دانههای خشخاش نک میزنند
در آشیانهی آویشن وحشی
کسی چشمهی دل کوچک را کوک میکند
تا یک عمر نازکانه کار کند
تا چند سخن از موهای سفید و حکمت؟
وقتی شاخ و برگ زندگی میسوزد
تجربه را بهایی نیست
همیشه چنین است
بیتردید
پس از رگبار گورها
ستون به فراز پرتاب شد
و چهار شاعر پیر
بر آن تکیه کردند
تا پرفروشترین اقلام خود را
بر اوراق کتاب بنویسند.
دیگر حوض خالی است
پر است از پوکههای سیگار
و تنها خورشید
به تردید
اندوه سنگهایی را آشکاره میکند
افتاده به کناری.
شاید مکانی
برای دریوزهگی
اما برچیدن بساط زندگیام
به خاطر هیچ
از من ساخته نیست
دکلمهی شعر ستون بلا، از یاروسلاو سیفرت، شاعر بزرگ چک
ترجمهی این شعر در آغاز از نسخهی انگلیسی لین کافین و اوسرز به همراه نسخهی اسپانیایی کلارا خانس صورت گرفت، بیتردید بختیار بودهام که مترجمان سرشناس این شعر در هر دو زبان، دوستان و همکاران من بودهاند و البته آزادیهایی که در برگردان به خویشتن دادهام با عنایت به اصل چک شعر بودهاست که بی حضور لوسیا و لنکای نازنین ناممکن بود. ترجمهی این شعر به دوست سالیانم محمدحسین مزارعی تقدیم شده است، محسن عمادی
untitled
.جرات نمی کردم بیام اینجا
.الان این جام