الف.لام.میم

گاهی احساس می کنم زیادی شبیه حلزون زندگی می کنم، همان قدر نرم تن در رده شکم پایان آنها که مدام خانه هایشان را روی دوششان میگذارند و حمل می کنند، لابد توانش را هم دارم یعنی هیچ جا پایم بند نمی شود یا مثلا بچه ای ندارم که بخواهم با عشق درگیر بزرگ شدنش بشوم،آنقدر خودم را شناخته ام که بدانم بچه ای به این دنیا نخواهم آورد،یعنی نمی توانم همه چیز بحث توان است یعنی همیشه خواستن مساوی نیست با توانستن. وقت هایی هست که تو می خواهی اما نمی توانی،وقت هایی هم هست که تو می توانی اما نمی خواهی.من خانه به دوشم نه می خواهم نه می توانم. منتظرم گلوبال وارمینگ که آمد دوباره به سرزمین های شمالی کوچ بکنم،در ذهن من ساکن شدن تعریف نشده است، شاید یک  روز برسد علم روان شناسی آنقدر پیشرفت کردکه حلزون هم آنقدردرعذاب نباشد۰

Leave a comment