تیره + گان

چند ماه پیش یک ایمیل گرفتم از جشنواره تیرگان در تورنتو برای قسمت عکس نوشته شده بود ،موضوع<< وطن>>. این یعنی مثلا من الان باید یک برج میلاد وسط لوس انجلس بسازم و بعد با حساب طول وعرض وارتفاع بروم با اطمینان از درازای وطن م عکس بگیرم و بفرستم برای داوران بخش عکس در تورتنو بعد هم لابد آنجا به عنوان یک دانشجوی فوق لیسانس هنرکه برای بار دوم در یکی از بهترین مدرسه های هنر دنیا درس می خواند عکس من رد خواهد شد چون هیچکس آن جا من را نمی شناسد!! ،برج میلاد هم که وسط لوس انجلس ندارم ،تورنتو هم که سا لهاست تنها خرس های پاندا را حمایت می کند. یک بچه دبستانی هم دیگر این روزها می فهمد برای هنرمند مهاجر نباید موضوع وطن را انتخاب کرد بین سیصد عکسی که بالا و پایین کردم ازصورت چروکیده ی پیرزن یا قصر شیرین چیزی پیدا نکردم ،از این نوع نگاه به هنر بدم میاید،هنری که فقط به درد گذاشتن پشت ویترین و پز دادن می خورد. تقریبن مشابه این بلا سر همه ی جشنواره های خارج از ایران آمده است حتی کیوریتورهای غیر ایرانی را هم خراب کرده ایم مدام میروند دنبال موضوع های اگزاتیک کلمه ی فارسی برای (اگزاتیک) پیدا نمیکنم خیلی می ترسم از همون روزی که در کارهایم دیگر هیچ نشانه ای از وطن نباشد اما اون روز هنوز مشغول میخکوب کردن تاریخ تهران به همه ی دیوارها باشم درست متل آن کاوارا هنرمند ژاپنی که خیلی کارهایش را دوست دارم،امروز فهمیدم من هم مثل کاوارا ترسیده ام برای همین هم هست که حس میکنم باید عمده تاریخ ها را برای باقی بچه ها (که ایرانی نیستند) در مدرسه میخکوب کنم.

On Kawara

الف (لام) میم

امروز ظهر ساعت ۲ گفت که میرن دوتایی با (لام) قدم بزنن.قبل تر گفته بودم حالا که هزاروپانصدو سه ممیز نه مایل یعنی حدود بیست یک ساعت و سی شش دقیقه رانندگی بدون توقف با هم فاصله داریم اشکالی ندارد اگر با (لام) برود قهوه بخورد،قدم بزند،فیلم ببیند،گالری برود،گفت هوا خیلی خوب است میروند دوتایی قدم بزنند،برای این که به هوا فکر نکنم موبایل را برداشتم در یک لحظه انگار به سه نقطه مختلف روی مثلث زمین پناه بردم هیچکدام موبایل هایشان را جواب ندادند حدس زدم هر سه خواب باشند.روی تخت دراز کشیدم چشمهایم را بستم که نبینم،حالا که بیدار شدم دوباره اینجا پشت میز نشسته م باید ۲روز شده باشد که پشت میز نشسته ام هنوز دارم فکر می کنم هیچ اشکالی ندارد اگر با (لام) برود قهوه بخورد،قدم بزند،فیلم ببیند،گالری برود… هیچ جایی هم نوشته نشده که دل حق فکر کردن ندارد یا مثلا نمیتواند فکر کند که دل می‌رود ز دستم، صاحب دلان، خدا را!

دوشنبه ۱۰ فروردین ۹۴

به نظرم امروز روز عجیبیه تو جیپسی دن. درست یادم نمیاد اول لپ تاپم و آوردم بیرون یا چای لاته سفارش دادم فکر کنم چای لاته سفارش دادم لپ تاپ و دوباره گذاشتم تو جاش،با خودم گفتم امروز از آفتاب کالیفرنیا لذت می برم،خنده داره… همونطور که داشتم چای لاته رو میخوردم سرم خود به خود چرخید رو به به میز سمت راست همونجایی که ویل اسمیت و احتمالا دودِش دارن شترنج بازی می کنن. میز پشت اونا دو تا دختر نشستن یکی با موهای کوتاه،شبیه خودم وقتی موهام همونقدر کوتاه بود تقریبا ۴ سانت حتی قد و هیکلش هم شبیه خودمه و اون یکی بدون شک دست آورد یک پدر و مادر که قطعا باید یکدومشون خیلی چشم ،ابرو،مو مشکی باشن ناچوز میخورن،هرکدوم یک لیوان آب جلوشه،اونی که موهاش کوتاهه لِگ این رنگی پوشیده پر از مثلث های خاکستری که دورش انگار یه جور خط نارنجی کشیده شده باشه،صندل ش از همین بندیهاس اونایی که ضربدری بند نازک میخوره تا میرسه به قوزک پا اونم یه رنگیه بین قرمز و نارنجی با یه بلوز نخی خاکستری تنها فرقمون اینه که من وقتی میخندم اینقدر روی گونه م چال ندارم اونی که چشم و ابروش خیلی مشکیه استخون بندی درشت تری هم داره شلوار جین خاکستری پوشیده با بلوز راه راه از اونا که یقه ش خیلی شق و رق وایستاده با کفش مشکی همونا که جلوش زیادی گرد میشه موهاشو بالای سرش بسته. سه تا دختری که سمت چپ نشستن زیادی سشوآر کشیده و اتو شده هستن از همونا که با سشوآر پایین موهاشونو حلقه حلقه میکنن نوشتن درباره اون سه تا حوصله مو سر میبره احتمالا ساعت ها زیر سشوآر بودن،امروز حوصله ندارم در مورد سشوآر شده ها بنویسم. من بیرون تو فضای باز روی صندلی کنار در نشسته بودم الان دیگه لپ تاپم دوباره جلومه از هر طرف که نگاه می کردم میشد یک داستان نوشت اما من امروز خیلی بیحوصله ام دلم برای فضای خونه خودم دوباره خیلی تنگ شده همون فضایی که به نظر مامان یه سری تیر و تخته ی به درد نخورن که باید ریخته بشن تو کوچه.همون فضایی که به نظر مامان یه سری تیر و تخته ی به درد نخورن که باید ریخته بشن تو کوچه.

همان بهشتی را وعده می دهند که حتی خلبان هم می تواند در آن دیوانه باشد

“همان بهشتی را وعده می دهند که حتی خلبان هم می تواند در آن دیوانه باشد”

یک: مایکل روان پزشکم امروز آنقدر استرس داشت که هر ده دقیقه برای رفتن به دستشویی عذرخواهی می کرد و از اتاق بیرون می رفت پرسیدم مایکل چیزی شده؟ گفت دارد خانه اش را می فروشد وقتی گفت دارد خانه اش را می فروشد اشک در چشمانش جمع شد تمرکزش را کامل از دست داده بود گفتم پس من امروز زودتر میرم تو هم به کارت برس.گفت “تنکس فور یور آندرستندینگ” تشکر کرد برای شعور من اما من عصبانی شده بودم از بیشعوری دکترم و مدام داشتم تو دلم می گفتم “یو آراَن اَس هول مایکل”

دو: از صبح دارم گوگل می کنم ببینم مگر می شود در کابین خلبان فقط دو نفر باشد ،بدتر این که خلبان عذر خواهی کند بلند شود برود دستشویی ،وقتی برگردد با در قفل شده ی کابین مواجه شود آن هم در سال ۲۰۱۵

سه: در تاریخ معلم هایی بودند بی شک هنوز هم هستند همان دسته که به نام مداد و کاغذ کتک میزنند

پ.ن اینستاگرام هویت دختری را از روی وب سایتش به راحتی حذف کرد،جرم دختراین بود که از لکه خونی که به شلوارش پس داده بود در آینه عکس گرفت

،ایمیل ها یکی پشت یکی دیگر میآید ،به این همه انتظاری که کشیدم هم رحم نمی کنند ،حال عجیبی ست از لوس آنجلس ،ولنسیا ،سانفرانسیسکو همان سه جایی که فعلا میخواستم باشم. بالای ایمیل نوشته است “کانگراجولیشن شیرین یو هَو بین اَکسپتِد فور آر اِم اِف اِی پروگرَم این فاین آرت اَن بین اَواردد فور پرزیدنتشوآل اسکالرشیپ.” برگشتن به مدرسه تصویر ترسناکی ست اما حالا که می خواهند دوربین هایشان را برای سه سال روی من بگذارند من هم هرچقدر بخواهند برایشان تصویر یک مهاجر را میسازم فکر می کردم برگشتن پشت آن نیمکت ها همه ی آن چیزی بود که دوباره میخواستم اما امروز فهمیدم که هنوز ساعت ها و سا ل ها با تو فاصله دارم من دوباره در بهار این شهرم و تو دوباره در زمستان شهر من ،درست نمیدونم باید از کی تشکر بکنم از مامان که فردا ۱۵ اسفند تولدته ،از تو که رفتی ،از خودم که هر – جور – بود ماندم ،از خدای مافیا در تهران برای روزی که آن کوچه ی یک طرفه را دو طرفه رانندگی می کردم ،از فنجان دوم و زدن به سیم های آخر اگر هنوز وقت دارم دارم؟ از اتاق فرمان گفتند چند ثانیه دیگر وقت دارم در آخر پیاده رویی که یک شب در زمستان سرد سواحل شرقی شمال آمریکا به سمت هویت گم شده ام باز شد ،هد فون قرمز،هدفون قرمز داشت يادم ميرفت

سیّد ایمیل رو گرفتم

اون روزا  تو دانشگاه سوره وقتی میخواستیم همدیگرو صدا بزنیم میگفتیم “سیّد”،مثلا میگفتیم  سیّد فردا میای کنسرت؟ یا سیّد محموله رسید؟ یا حتی سیّد موزیک ما چی شد؟ کار به جایی رسید که میپرسیدیم سیّد درست کاری داری قبل از کلاس  تاریخ هنر یه پک بزنیم؟ امروز که کارهاشو برای نمایشگاه ایمیل کرده بود ،نوشته بود سیّد ایمیل و گرفتی؟

…هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر نیآید (ICANTBREATH)

دو روز شد که همان راه را سر ساعت شش رانندگی می کنم. در راه با صدای بلند شوپن گوش می کنم ،تمام راه را خودخوری می کنم که منی که نه از اهالی سرفینگ م نه موهای بلند سشوآر شده نه حتی شب نشینی های باشکوه چرا اصلا درجنوب کالیفرنیا فرود آمده ام؟ از ماشین تا کافه پیاده قدم می زنم آن هم با  تاپ  نخی و یک دامن بلند حتی نخی ترکشیده تا روی قوزک پاهایم ،طبعن وسط دسامبر هوا نباید این شکلی باشد ،باد که درلابلای دامن ام میپیچد و قطره های اقیانوس که به صورتم می خورد ،یاد سرمای کشنده ی منفی پونزده درجه میافتم همون موقع  شال ترکمنم را دورم میپیچم با لیوان قهوه به سمت آب می روم به اقیانوس خیره می شوم ،تا قبل ازرسیدن به آب ها عصبانی بودم که چرا هیچکس ازاهالی نارنجستان این روزها ننوشت که نمی تواند نفس بکشد رو به موج ها نفس عمیق می کشم.به خاطر کارهای زیادی که این روزها سر خودم ریخته ام،یعنی یه جورایی ریخته است مدام احسای ضعف شدید جسمانی می کنم وقتی برگشتم خونه شایلوه تمام غذاهایی را که خورده بود ،بالا آورده بود،انگار به غذای جدیدش نساخته  یا برعکس.بیست دقیقه ای طول کشید تا زمین را تمیز کردم ،اما چاره ی دیگه ای ندارم باید به موعد تحویل همه پروژه ها  برسم ،به سمت ماشین برمی گردم پشت به اقیانوس ،الان دیگه ماشین را روشن کرده ام  دوباره همان حس لعنتی بر می گردد نمیتوانم نفس بکشم ،حالا که نفسم بالا نمیآید ترجیح می دادم با هفت لایه لباس وسط شلوغی جمعیت ی بودم که روزهاست نمیتوانند نفس بکشند

،چهار درس از پنج درسش را مردود شده و تنها در درس بوقلمون نمرهٔ قبولی آورده‌است

“Among other things, you’ll find that you’re not the first person who was ever confused and frightened and even sickened by human behavior. You’re by no means alone on that score, you’ll be excited and stimulated to know. Many, many men have been just as troubled morally and spiritually as you are right now.”

“J. D. Salinger. Play. Watch the The Catcher in the Rye”

 چهل وهشت ساعت گذشته مزخرفترین دو روز زندگیم بوده است. بوقلمون گذاری همه وجودم را محاصره کرده است دو روز اشک می ریختم ،همه فروشگاه ها پر شده از کون گنده ی بوقلمون های پرکنده،انگار که شهر مرده باشد همه چپیده ن در یک جا که دسته جمعی بوقلمون بخورند ،با دل درد مضمن رفته بودم نوار بهداشتی بخرم موقع کارت کشیدن دختر پشت صندوق گفت شکرگزاری مبارک یا همون ؛هپی تنکس گیوینگ گفتم بوقلمون دوست ندارم ،میخواستم توضیح بدهم که مخصوصا وقتی ما ایرانی ها درستش می کنیم از اونجایی که در فرهنگ سه هزار ساله مان همیشه بوده است جدا خوشمزه نمی شود ما استادان کباب کوبیده ایم اما نمیدونستم چه طور باید ترجمه ش کنم که بفهمد ،گفت حداقل ؛این جوی یور شاپینگ یعنی یه جورایی از خریدت لذت ببر بعد توی کیسه رو نگاه کردم جواب دادم بدون شک. زنگ زدم به مامان طبق معمول پیداش نکردم چند ساعت بعد زنگ زد هنوز سلام نکرده پرسیدم تنکس گیوینگ چی کار میکنی گفت جایی دعوت دارد و اگر دوست دارم میتواند من را هم با خودش ببرد گفتم باید تمام روز را برای درسم بنویسم نمیتوانم همراهش بروم خداحافظی کرد ،قطع کردیم ،چند ثانیه بعد دوباره زنگ زد گفت برات بوقلمون میارم بیا بگیر. صبح که از خواب بیدار شدم گوگل کردم ببینم کلاس یوگا امروز تا چه ساعتی باز است دراوج ناباوری با قد قد بوقلمون روی سرچ انجین گوگل مواجه شدم حس آدم های شیزوفرنیک را داشتم آن دسته که مخدرهای سنگین می زنند بعد همه جا یک چیز را مدام می بینند مال من شده بود بوقلمون. فیس بوک را که اصلا جرات ندارم باز کنم چون می دونم تا یک هفته باید بوقلمون ها و مراسم بوقلمون گذاری به سبک ایرانی ببینم کلید کرده ام روی بوقلمون و این که از کی این مراسم برای یک  خاورمیانه ای آنقدر جدی شد که من تاریخچه اش را نه میدانم نه جایی درباره اش خوانده ام برای پرت کردن حواسم یک کافه پیدا کردم که امروز یکسره تا شب باز است. دفتر و دستکم را جمع کرده ام دارم می روم آنجا برای نورمَن بنویسم که چرا تمام کارهایم تحت تاثیر مهاجرت قرار گرفته است

ادیت می کنم سیسیل و ساردِنی هم در نارنجستان تشکیل شده‌ است

گوگل کردم بیمارستان پاستورنو،”نسل گوگل کنندگانیم.” گفته بودم خیابان وزراء به دنیا آمدم ،شمیران زاده گفت وزرا پاستورنو ندارد راست می گفت بیمارستان در خیابان بخارست است. آمد نشست سر میز ما ،گفت سلام خوبی روبه تک تک ما سه بار: سلام خوبی؟سلام خوبی؟سلام خوبی؟از این سوشی های درازمی خورد که من اسمش را هیچوقت یاد نمی گیرم یک درسی می دهد درباستان ایتالیا اگر اشتباه نکنم گفت تقریبا ایرانی ها را خوب و دقیق می شناسد. به من اشاره کرد گفت توتهرانی نیستی یکی ازما سه نفر از اهالی ناپل از آب دراومد و آن دیگری جان به جانش کنی شمیرانی می ماند. گفت تا به حال دختر ایرانی ندیده است که خوشگل نباشد ،چین های صورتش نشان می داد هفتاد و پنج را دارد. لابلای حرف هایش یک کلماتی به فارسیه ایتالیایی می انداخت. تعریف کرد سال پیش که ایرانی ها در ویلشر تظاهرات داشتند تا سینه از ماشین بیرون آمده و فریاد زده “زنده باد ایران” گفت همه ایرانی ها اعتراض رو بیخیال شدن و شروع کردن براش کف زدن و هورا کشیدن،می گفت چند ماه یعد که دوباره همانجا در ویلشر تظاهرات بود با جمله ای جدید وارد شد انگار گفت داد زده بود :”مرگ بر ملا” این بار لابد همه کولش کرده بودند. البته این را خودش نگفت ادامه داد زبان فارسی زبان زیبایی ست و با انداختن یک کلمه معنی زبان می تواند به طور کامل تغییر بکند ،مثال آورد اگر بگوید سلام می کنم چقدر فرق دارد با این که فقط بگوید می کنم. گفتم ایتالیا را خیلی دوست دارم بیشتر شهرهایش را دیده ام اما ناپل را از همه بیشتر دوست داشتم. خوب شد نگفت خاک بر سرت هر چقدرشهری به جهان سوم نزدیک تر می شود تو بیشتر عاشقش می شوی بدبخت جهان سومی.

کاغذ حس خوبی ست اما فکر کردم اگر ادیت ها در وورد بشوند کار همه گروه راحت تر خواهد شد اما بعد با خودم به نتیجه رسیدم که برای راحت تر کردن کار گروه دارم کار یک نفر را سخت تر میکنم. نفهمیدم چرا به هم ریختم شاید چون رییس کمی به هم ریخته بود امروز. بعضی روزها مثل امروز از ظاهر خودم راضی هستم چون موهایم مثل رعد و برق در هوا جرقه نمی زند روزهایی که یکجوری حس می کنی خوشگلترین زن دنیا هستی شما ببینید آدری هِپبورن در آن روزها معمولا هیچکس نیست که شما را نگاه بکند ،هیچ قراری ندارید ،هیچ مسافری نمیآید ،هیچ لانگ دیستنسی نزدیک نمی شود… آن روز ممکن است اصلا یک تهرانی اصیل هم دیگر نباشید.