بلاگ آن است که خود بلآگَد

 اولین بار بود که یک فَنِ واقعی می دیدم،من و دوستم در کافه قرار گذاشته بودیم،دوستم موهایش بلوند است،بلند و بلوند و لَخت تا فارسی حرف نزند هیچکس نمی فهمد که ایرانی ست،من طرفدار موی بلوند برای شرقی ها نیستم اما این یکی فرق می کند باید همیشه بلوند بماند. میزآنها نسبت به میزی که من و دوستم روی آن نشسته بودیم طوری بود که میتوانست نیم رخ سمت چپ من را احتمالا با تمام جزییات ببیند،آمده بود ببیند پشت نوشته ها چه آدم دیوانه ای زندگی می کند،به هر حال همین که نوشته ها را خوانده بود،کنجکاو شده بود و آمده بود را دوست داشتم،من چایی سفارش داده بودم،از همان ها که در ظرف های مربا سِرو می شوند،تمام حواسم به چپ بود،می خواستم بتواند ببیند که پشت این کلمه ها چه کسی زندگی می کند می خواستم اجازه بدهم ببیندم. خودم هم یکبار سمت چپم یک نویسنده نشسته بود،مدام سعی می کردم زیر چشمی نگاهش بکنم آنقدردر پیرآهن سفیدش خوشگل بود که نمی توانستم چشم بردارم برای همین بود که احساس فن را در سمت چپ می دانستم با این تفاوت که فن هم جنس من نبود اما آن روز که من فن بودم جِناس هم بودم۰چایی مزه بدی می داد اما ظرفش همان بود که دوست داشتم۰

پ.ن: فورم آن است که خود بفورمد

Leave a comment