نوشته بود برای من خوشحال است که…، نمی فهمد من نمی خواهم که برایم خوشحال باشد که… اصلا نمی خوام که باشد،کسی که به هر دلیلی در دوستی وا می زند نباید دیگرهیچ چیز در یک رابطه تمام شده را جدی بگیرد. درست شش ماه شد، لحظه ای که بابا زنگ زد تورنتو و گفت خانه را دارد از دست می دهد، خدارو شکر از دست هم دادیم ،اول شوک بودم، هر شب می گفت رابطه راه به جایی نمی برد درست هم می گفت نمی برد.اما می شد وسط آن همه شوک چند روزی تحمل بکند، سکوت بشود، دوستی بکند، مدام اسرار نکند که من باید از آن خانه هم بروم،می شد به عمق فاجعه چند روزی پی بِبَرد،اما بهتر که نبرداین طوری شد که همه مشکلات دوباره با هم حمله کردند،همه ی چیزها یک شبه رفت و من هر روز صبح مجبور شدم با ماما ن و بابا صبحانه بخورم و حال خرابم را لای طعم چایی شیرین قورت بدهم، دنبال کار در شهر جدیدم بگردم و دوست های جدید پیدا کنم،اِم اِف اِی لعنتی روهم باید جم می کردم۰
موبایل زنگ زد، هنوز تویِ تخت بودم، اینجا بود که درباره هنر معاصر ایران سخنرانی بکند، بهش گفته بود که سر راه بیاد دنبالِ من با هم بریم،به موبایل َم زنگ زد،گفتم اِستتوسِ من هنوز خواب ه،اگه فکر می کنی دیرت میشه تو برو. آنقدر صدا خوب بود که اصلا تصویر نمی خواستم،گفت قرار شده که بیاد منم سر راه بردارد،من همون جا هلاک ِ صاحب صدا شدم تا اونجا که تصویر نمی خواستم قرار گذاشتیم با هم بریم،شک نداشتم که صاحب اون صدا رو بدون تصویرهم پیدا می کنم ،البته پیدا نکردم وقتی رسیدیم سی ثانیه چشم تو چشم شدیم اما انگار هیچکدوممون اون یکی دیگر رو باور نمی کرد ،تمام این مدت همین جا زندگی می کرده…درس می داده… کار می کرده… چرا پیداش نکرده بودم؟
امروز نوشت برای من خوشحاله که پیدا شدم،که پیدا کردم،دلم می خواد بدونه که تا حالا زندگیم بهتراز این نبوده اما دلم می خواد بدونه که یادم هم نمیره اون روز که از تورنتو رفتم تنها کسی بودم که از تورنتو تا کالیفرنیا تمام راه چشمهاش قرمز بود،تنها کسی بود که دوباره از خونش تبعید شده بود و شاید تنها کسی بود که این کلمه ها رو نوشت۰
پ.ن:مامان میدونم که همه این ها برای تو مثل یک راز میمونن،شک نکن که مثل یک راز خواهند موند۰
Leave a Reply