داشت پشت تلفن میگفت سه تا لاکپشت صد سال راه رفتند تا به آب و غذا رسیدند،همین که رسیدند فهمیدند قاشق ندارند، قرعه کشیدند که کی برگردد قاشق را بیاورد،لابُد هم قرعه به نام لاکپشتی افتاد که من بودم،رفتم قاشق بیاورم گفتم شما هم نخورید تا من برگردم،صد و خورده ای سال بعد برگشت،اون دوتای دیگه همه ی آب و غذا رو خورده بودند تا ته، به همین سادگی،خیره به من گفتند “چیه نکنه توقع داشتی صد و خورده سال برات صبر کنیم تا برگردی” هنوز داشت توجیح می کرد دولاکپشتِ خورنده رو،من دیگه اصلا نمی شنیدم چی می گفت،غذای شایلوه دیر شده بود،دلم تنگ شده بود برای ببری که در خونه دارم برای جهشه بلندی که در سه ثانیه از راهرو تا میز کارم می کنه تا با هم غذا بخوریم۰دنبال قاشق هم نمی فرستد،هیچوقت۰
Leave a Reply