پاپ بندیکت، بآکلاه، بی کلاه

دیروز خوندم که پاپ بندیکت استعفا داد یک دانشمند هم رزومه فرستاده است واتیکان ودرخواست کرده است برای سِمتش. یاد آن داستان صبح یکشنبه افتادم با داگلاس، داستانی که حتما برای خیلی ها که درآمریکای شمالی زندگی می کنند اتفاق افتاده است۰با داگلاس درخانه اش نشسته بودیم، داگلاس تنها دوستم بود آن هم برای مدت دوسال۰آهنگ سازاست ازهمان کلاسیک کارها که همیشه پشت پیانو به ایده جدید می رسند، خانه اش درمرکز شهر تورنتو بیشتر شبیه موزه تاریخ طبیعی بریتانیاست پدرش قبل از این که فوت کند در تورنتو قاضی بوده است، مادرش ۸۷ سال دارد اما هنوز به جسارت ونگوگ پشت بوم می ایستد و آبشار عصبانی می کشد۰همه چیز در خانه شان انگارعتیقه است حتی آدم هایش۰یکشنبه ظهر بود نهار درست می کردیم پاستا با پنیر پارماژان می خواست پاستا را در ظرف هایی سِروبکند که ادعا می کرد برمیگردد به کشتی تایتانیک البته کپی نوع دومش، رفته بود روی منبری کانادایی ـ انگلیسی در تمجید و توحید ازحضرت   کاسه بشقاب آن هم برای مهاجری که تا به حال به  بیشتراز نوری تاکه  فکرنکرده بود، تبلیغاتش را برروی درودیوار تهران دیده بودم البته هرسال دم دمای عید وقتی امینه خانم چینی های مامان و از بوفه بیرون می آورد تا گردگیری بکنه می شنیدم که راجع به ایتا لیایی بودنشون باهم پچ پچ می کردند اما من همیشه پس پرده درگیر مسایل سوپر اینتلکت خودم بودم ودانشگاه هنری که باعث شده بود از خونه فرسنگ ها فاصله بگیرم۰حوالیه کاسه بشقاب بودیم که در زدند داگلاس در رو باز کرد دو نفر اومدن تو یک بآکلاه ویک  بی کلاه،چشم هر دو آبی بود موهای بی کلاه طلایی، انگار تلالؤ موهاش چشم های من رو هم سبز کرده بود لباسی که پوشیده بودند شباهتشون وحتی بیشتر هم کرده بود۰بی کلاه رو به داگ دعوت کرد برای رفتن به کلیسا، داگ خیلی مؤدب گفت که مادرش هر یکشنبه در کلیسای سَن پَتریک غذا می دهد بآکلاه  گفت لُرد تا همیشه نگهدارمادرت خواهد بود بعد بی کلاه  بلا فاصله با من چشم تو چشم شد اون روزشلوارک جینم از همیشه کوتاه تر بود و تاپم از همیشه بازتر لیوان شراب قرمزم هم انگارلای انگشتام گیر کرده بود تا اومد دهنش و باز کنه گفتم “آیم مازلم آی کنت “خوب اینم که همه می دونیم یعنی من مسلمونم نمی تونم۰ حالامن مونده بودم و منی که یک  دانشگاه هنر وچهارسال پاره کرده بود که ا تی ایسته و تاس که جفت شیش اومده بود برای یک سلمان فارسی،عصبانیتی رو که پز دادن های داگ با کاسه بشقاب های اون  کشتی سوراخ برام درست کرده بود درصدم ثانیه روی سرشون غرق کردم تبدیل شدم به یک مسلمونه دو آتیشه با شلوارک جینه پآره و تاپه لِس٬ بآکلاه، کلاه را از روی سرش برداشت موهای اونم طلایی بود٬ خونه برای چند ثانیه سکوت شد تا هر دو بی کلاه از خونه داگ بیرون رفتند۰

دیروز با مقدس و روژین رفتیم فنجان دوم قهوه خوردیم بیست واندی هم اومد،هروقت با مقدس قهوه می خورم تا چند روزدلم برای تهران تنگ نمی شود حرف هایش آرام می کندم، البته فکر کنم خودش ازهمه دلتنگ تر باشد تازه دیروز چند نفر آمدند سرمیز از مقدس امضا بگیرند، مقدس است دیگر۰همه این رجزها را خواندم که بگویم من هم می خواستم رزومه بفرستم واتیکان گفته بودم دنبال کارمی گردم، خدا کند بآکلاه و بی کلاه هیچ وقت نفهمند چون آنوقت من می مانم و روی سیاه۰

۰بلوردِتورنتونین

Leave a comment