حیاط (ت) سوره

آی فون را همیشه روی حالت لرزش میگذارم،در حالت عادی وقتی پیغامی میاید در شدیدترین حالت چهار تا پنج بار ویژویژ میکند،گوشی را شب ها میگذارم روی میز کنار تخت، بیست دقیقه بود که صدای ویژ ویژ قطع نمی شد و این به طور متوسط یعنی بالای سی تا پیغام،دستمو دراز کردم گوشی رو آوردم جلوی چشم هایم ببینم پشت این زمین لرزه چه کسی میتواند باشد.یک گروپ مسیج بود توی وایبر نوشته شده بود حیاط (ت) سوره،همین طور داشت آدم بهش اضافه میشد سرم رو چرخوندم ببینم تو حیاط آشنا میبینم،فرید و دیدم داد زدم فرید گفت بلورعزیزم از خواب پاشدی اونجا پر از آدم بود گفتم خواب نبودم کالیفرنیا الآن وقت اذان ظهره،اما بد جور خواب مونده بودم، دوباره سرم رو چرخوندم دست کاوه رو دیدم روش قرمز نوشته شده بود غزه،گفت بلورچی کجاهایی؟همهمه بود بین صدای بچه ها،بعضی ها مثل من و فرید و کاوه داشتن تند و تند مینوشتن، بعضی از بچه ها هم صدا پست می کردن،یاسمن هنوز همونقدر خوشگل بود،یعقوب تولدش بود و بچه ها بهش تبریک می گفتن بردیا طبق معمول امد یک سر زدیک سیگارهم کشید متلکش را انداخت و رفت. باورم نمی شد وسط حیاط سوره ام .زمان من دانشگاه روی پشت بوم یه کافه تریا داشت که همیشه مه رقیقی به خاطر دود سیگار توش در جریان بود،یادمه بچه ها یه گوشه ش بساط مطربی داشتند و ما دخترها هم همیشه اونجا به فرم خسته ای ولو بودیم،اونجا همه یه اسم مستعارداشتیم، اسد،بلور،موسیم،میزون نمیدونم چرا ما بچه های تآتر شبیه اعضای یک خانواده شده بودیم، البته توی بقیه گروه ها هم کم و بیش همین جریان یکم کم رنگ تر یا پر رنگ تر وجود داشت بین گروه تآتر و تجسمی یه پاگرد بود همون پاگردی که من توش هم ماهی شدم و هم ماهیگیر، سه سال بعد وقتی سوره منتقل شد به کارخانه آدامس خروس نشان،حیاط دار شدیم،حیاط پشتی و حیاط جلویی،وقتی حیاط دار شدیم من داشتم روی پایان نامه م کار می کردم تمثیل شناسی در آثار ویلیام شکسپیبر با دکتر قاسمی که برای سه ماه اومده بود ایران،خودمم تا امروز هیچوقت ربط تزم رو به تاترعروسکی نفهمیدم،اما همین قدر می دونم که پایان نامه اصولا در همه جای دنیا چیز مزخرفیه اصلا اسمش روشه پایان نامه یا به عبارتی بزن در برو،برای همین هم ده سال میشود در آرت اسکول گیر کردم. من از نقطه پایان متنفرم اینو وقتی فهمیدم که نمیتونستم از دوست پسرم پشت تلفن خداحافظی بکنم یا یا مثلا وقتی میومد خونمون دوست نداشتم که برود،میدونم که به خاطر این اخلاقم گاهی خیلی روی مخم،البته این روهم باید اضافه بکنم که خیلی وقت میشود که نه خانی آمده نه خانی رفته، بهش میگن زندگی ان تلکتوال امریکایی،شما خودتون روی بخش اول کلمه تشدید بگذارید.وسط خوندن هملت م، آخرین نسخه چاپی بارنز اند نوبل به نظرم جف دالون خوب توانسته است زبان شکسپیررا دربیاورد،منتظرم دیالوگ های اوفلیا با پولونیوس که تمام شد بروم در حیاط (ت) سوره سر و گوش آب بدهم

پ. ن  حامد ممنون از معرفی من  با صدای بینظیرت؛معرفی می کنم شیرین بلورچی از شاعران قرن ۲۳ همه ما شعرهایش را می فهمیم به جز خودش

اگر به خانۀ من آمدی برای من فِیس تایم بياور

گفت ما دوازده هزاروصد وهفتاد ونه ممیزسی ودوکیلومتر با هم فاصله داریم،هیچوقت همدیگرو ندیدیم شاید هیچوقت هم نبینیم،نمی دونم چرا اینقدرترسیدم وقتی گفت دوست داره صبح با صدای من کنفرانس کاریمونو شروع بکنه. فهمیدم تمام این سال ها که ایران نبودم یاد گرفتم که باید همه چیز را کنترل بکنم،به جز سه ماه در شش سال گذشته مدام مدیریت حس کرده ام،آن سه ماه هم که برای دومین بار مهاجرت کبرا کردم زندگیم را مدیون دوستی هستم و کتابی که به من هدیه داد تا دوباره “حس مدیری” را تجربه بکنم اما موضوع اینست که اصلا آن کتاب نبود که نجاتم داد،آن دوست بود،چرا؟چون کتاب را خریده بود تا حال من بهتر بشود با او هم هفتاد کیلومتر فاصله دارم،تجربه هایش او را به حس مدیرترین پیغمبر سرزمین عمو سام تبدیل کرده است ،هفته ای یکبار اگر وقت بکنیم از پشت پنجره های مجازی صحبت می کنیم.و بلآخره کمتر از ده روز فاصله بعدی ست که دارد میآید،می شود هزاروهشتصدونود وهشت کیلومتر. دوستی که باید بخاطر کار از این ایالت برود برای فاصله آخری تا ده روز به خودم فراموشی قرض داده ام.توی کافه نشستم منتظرم تهران هشت بشود.

رئالیسم کثیف

نمی دونم کجا بود که بشر به این نتیجه رسید که تعریف درستی از واقعیت داره،اَشلی از استودیو وسط اکران خصوصی فیلم رفت بیرون فهمیدم حالش خوب نیست،تکست زدم؛ آر یو فاین اَش،جواب داد نه،رفتم دنبالش داشت گریه می کرد،پرسیدم؛ واتس رانگ اَش؟ جواب داد؛ مرد زیردرخت پالم وسط فول مون گفته که میخواد یه واقعیتی رو بهش بگه گفتم؛ “سو” ادامه داد… مرد گفته بود که اَشلی زیادی مستش شده،گفتم” سو” ادامه داد… گفته حسی که اشلی بهش داره هزار بار بیشتر از حسیه که مرد به اشلی داره گفتم ؛ “سو” همین طور که با آستینش دماغشو می گرفت هر دو با هم زدیم زیر خنده،نفهمیدم خندیدیم یا با هم گریه کردیم

داستان پیژامه،ایستگاه اِگلینتون و گوریلی که “ما” را فهمید

صدا خیلی بلند بود آنقدر که دیگر نمی شد در تخت ماند،با همان پیژامه صورتی بودم همان که رویش نوشته است آی لاو مای بوی فرند،یک روز وسط زمستان در ایستگاه اگلینتون پیژامه را خریدم از اُکَد برمی گشتم از زور تنهایی احساس کرده بودم که باید برای خودم چیزی بخرم،انگار که آن روز خریدن برای تسکین تنهایی یک وظیفه مدنی بود. فکر می کردم وقتی با پیژامه بروم وسط سالن اگر مهمان ها بپرسند نمی توانم جواب بدهم که چرا یک پیژامه ی گرم صورتی خریدم که مثلا وسط تنهایی کشنده و سرما رویش حک شده بود آی لاو مای بوی فرند.همانطوربا پیژامه رفتم وسط سالن ،صدای همهمه و جیغ و فریاد مهمان ها  اذیتم می کرد،دیالوگ ها هیچ ربطی به هم نداشتند انگارکه همه داشتند در یک زمان فقط حرف می زدند هیچ کس به آن یکی حتی گوش هم نمی کرد نه تنها گوش نمی کرد تازه صدای خودش را هم نمی شنید صحنه عجیبی بود انگار که وسط اپرای پکن همه صداها  فالژ بشوند آن هم به زبان چینی،یک پاپت شوی تمام و کمال با فرهنگستان فارسی – ایرانی همه فقط می خواست صدای خودش بلندتر باشد.چشم ها یم را خوب در سالن چرخاندم یکهو وسط کاناپه روبروی تلویزیون گوریل را دیدم که دارد پاپ کرن می خورد و همانطورکه پاپ کورن می خورد دارد میکی موس را هم می بیند. تنها گوریل بود که هیچ حرفی نمیزد با تمام وجودش در تآتر دیزنی  فرو رفته بود خودم را به هر زحمتی بود از لالوی مهمان ها رساندم کنارش سرش را به سمت من برگرداند، چشم در چشم هر دو درگیر دیزنی حال و میکی موس شدیم هر دو صامت شدیم درست روبروی تلویزین در وسط سالن پذیرایی… خیلی وقت شده بود که مامان داشت با صدای بلند داد می زد شیرین،شیرین که مثلا بروم با مهمان ها شام بخورم بابا را دیدم که با ظرف شام میامد به طرفم پرسید: مگر کر شدی که جواب نمیدی، گفتم مگه نمی بینین دارم با گوریل میکی موس نگاه می کنم. به نظرم آمد که در یک لحظه سالن پذیرایی سکوت شد فکر کنم اولین نفر زن عمویم بود که داد زد گوریل دنبالش همه فامیل داد زد گوریل،و این شد که در همان یک لحظه همه مهمان ها از خانه ما رخت بر بستند

پ.ن:من از همان فرهنگی ریشه کنده ام که در آن ما در من تعریف می شود،شاید گوریل ها ما را بهتر فهمیده اند

دِ تایم فور پِلَند پَرِنتهود اَکشِن

گفتم امشب که اینجام،بزار ظرف ها رو من بشورم،پرسید مگر آخرالزمان شده؟نمی دونم بابا چرا اصرار دارد که ماشین ظرفشویی خسته نشود.از اخبار ایران دوباره عصبانی بودم داشتم فکر می کردم که حق انتخاب بر بدن بدون شک مهمترین حقی ست که یک زن می تواند داشته باشد،اینجا در کالیفرنیا یک سازمان غیر انتفاعی وجود دارد به نام پِلَند پَرِنتهود،که به دخترهای جوان درست بعد از بلوغ جنسی و زن ها در صورت عدم داشتن حقوق کافی برای هر گونه درمان های مربوط به مشکلات زنان،سقط جنین و قرص های سالانه ضد بارداری خدمات رایگان می دهد،درهرمحله حداقل یک مرکز بزرگ پِلَند پَرِنتهود پیدا می شود و بیشتر هم دخترهای جوان برای سقط جنین و جلوگیری از حاملگی ناخواسته و یا گرفتن رایگان قرص های ضد بارداری در سالن انتظارش با خیال راحت نشسته اند.همین طور که داشتم به بابا پِلَند پَرِنتهود را درس می دادم، همه ظرف ها را شست،الآن متوجه شدم که پیج فیسبوکشان را هم لایک کرده است
پ.ن دیرتر همیشه سر این که کدام از ما دو نفر بیشتر از اینترنت استفاده می کند دعوا می کنیم،چون درست وسط کار یکی و استفاده بیش از حد،اینترنت آن یکی دیگر قطع می شود،به نظرم بابا یک نابغه است،حتی اگر فکر کند که ماشین ظرفشویی هم خسته می شود

درساعت نه صبح اینک ستیزِ بال و روغن

یک: ساعت ۹ صبح وقت آزمایشگاه داشتم،چک آپ سالیانه. از کانادا به این ور برای چک آپ سالیانه نرفته بودم،فردای روزی که بیمه شدم رفتم پیش دکتر کرواتی بابا،همین بغل در اِرواین.انگار عادت به جوون توی مطب نداشت، جوون که میگم یعنی نسبت به همه عصا ها و صندلی های چرخ دار دنده ای که زُل زده بودند تا وقتی من پول ویزیت می دهم با سنشون به من پز بدهند انگار که بخواهند بگویند ببین سن کجا به درد می خورد، کارت بیمه را یک جور باهوشی از کیف پولم بیرون کشیدم،انگار بخواهم آس  پیک رو بکنم، بعد هم مثل مستر بین بهشون با انگشت نشون دادم که من هم همان کارت را دارم.حالا شرایط کمی عوض شده بود،شاید این بار اون ها می خواستند دوباره جوان بشوند،وقتی دکتر کرواتی با هزار ادا و اطوار وارد اتاق شد بیشتراز همیشه دلم برای ظاهر ساده دکتر کیان زاده در تورنتو تنگ شد،فامیل دکتر کرواتی یک چیزی بود تو مایه های عَلَم زاده به خاطر ویزیتی که اوباما اجازده داده بود پرداخت نکنم زیادی برخورنده رفتار کرد، فکر کردم کم کم عادت می کند،کرواتش را هم در میآورداصلا بروم یک پرچم ایران  بخرم به نشان عَلَم در ویزیته بعدی برایش ببرم۰

دو: تا از تخت بیرون آمدم ساعت شده بود ۸:۳۰،مامان یک بسته بال مرغ اُرگانیک،که با هزار الله و اکبر از تریدر جوز خریده بودیم را از فریزر بیرون کشید و رفت. قرار بود بعد از ظهر که برگشتیم، بال ها رو باربیکیو بکنیم و با آب جوی خنک به دندون بکشیم،بابا توی آشپزخونه بود با اییرفون به گوش هایش حتما با رادیوپس فردا، طبق معمول هیچ چیز از حرف های من و مامان رو نشنیده بود،بین خرت و پرت ها دنبال شارژر دوربین می گشتم،از توی اتاق داد زدم بابا حاضر شو با من بریم تا آزمایشگاه جواب داد؛ من حاضرم پدر جان. اتاق من در خانه جدید شبیه سمساری ست چون من اصلا قرار نبود اینجا بمونم برای همین هم هیچکدام از چمدان ها و کارتون های من رو باز نکردیم،زندگی کردن با یک چمدان لباس را یاد گرفتم اما امان از روزی دقیقا مثل امروز که دنبال یک چیزی مثل شارژردوربین باشم،رستاخیز کارتون می شود،سرم را از توی جعبه ها بیرون آوردم داد زدم بریم ،یهو دیدم سالن بخار کرده بوی زخم مرغ همه خونه رو برداشته بود چهار نعل پریدم وسط سالن گفتم بابا چی کار کردی؟داغون شدم،انگار که مرغ های حیاط اَم را سربریده باشد،کار از کار گذشته بود درست در ساعت ۹ صبح  بال ها در استخرآب جوش بابا غرق شدند،”درست ساعت ۹ صبح بود،بی هیچ بیش و کم در ساعت ۹ صبح.”گفت دارد برای نهار سوپ درست می کند،نکرده بود حداقل نصف آن بال های بی زبان را سالم بگذارد،با یک صدایی بین داد و گریه گفتم ساعت ۹ صبح داری نهاردرست می کنی!مگه قرار نبود بریم آزمایشگاه۰

سه: گفتم پس تا تو سوپ درست می کنی،من برم و بیام،از آزمایشگاه به مامان زنگ زدم گفتم بال ها پرید پرسید چی! گفتم هیچی بال ها پرید۰

چهار: درراه برگشت مامان و برداشتم رفتیم دوتایی نشستیم این- ان- اوت خوردیم.وقتی آزمایشگاه بودم خواستم با آی فون از چهار شیشه ی خونم عکس بگیرم که زن تکنسین اجازه نداد،گفت که آنجا عکس برداری ممنوع است۰

پنج: درست ساعت پنج عصراست به وقت جنوب کالیفرنیا، دارم میرم کافه یک قهوه بخورم،بعد هم ادامه آنتی اُدیپوس رو بخونم،منتظرمی مونم خوب که این- ان -اوت و قهوه و آنتی اُدیپوس هضم شد برمی گردم سوپ مخصوص سر آشپز را سر بکشم۰

من همان جایی ست که ایگو و سوپرایگو به هیچ می رسد

نوشته رو که استتوس کرده بود سه بار خوندم،پیچیده نوشته بود. برای من که نه حقوق خوندم نه علم سیاست فهمیدنش به اندازه سه بار طول کشید،اینقدر بدم میاد از این معلم هایی که می روند به دیوار تنهایی آدم ها لایک می کوبند، درست قبل از تولدت میایی و می نویسی که تنهایی را به عنوان یک اصل پذیرفته ای،وقتی اول تابستون از خیر سر مثلث بلوود تو میدون آزادی پام شکست درست اول تابستون تورنتو،باورم نمی شد لحظه ای رو که دکتر گفت باید سه ماه اِیر کست بپوشم اونم تا کشاله ی رون،ترک استخوان از دو جا آن هم با توپ بیسبال، یادتون باشه اگر دفعه بعد بساط سیرک پهن کردید،به نرده های زمین بیس بآل آویزونش نکنید چون ممکن است باعث کشته شدن یک نفربشوید. فرشته نجات شما همیشه آنجا نخواهد بود به همین سادگی.سه ماه گذشت با پای من توی اون کفش آهنی و موهای قرمز تو و هر لحظه توی اون تنهایی لعنتی که کنارم بودی.اصلا منی که هر روز از شکلی به شکلی دیگر تغییر می کند چه طور می شه که خودش را یاد بگیرد…ما تنها پناهگاهی بود که پای شکسته من درازمی شد و اشک زنانه ی تو فرو می ریخت،در آخر هم از مرتبه عشق  نوشتی، مرتبه اصولا برای عاشق کلمه ی مسخره ای ست،عشق چیز بی سر و تهی ست،تنها غالب درستی که براش تا امروز تا همین لحظه پیدا کردم هیچ است،اون هم ازجنس پلاتو یا به قول خودت افلاطون

پ.ن اسم شعر بیس بال است صفحه ۲۹ در کتاب

دست را هم که دراز کنم

،پشت به پشت

تا پشت

پا  نمی رود این بار

،در پارک گم شد

،در میدان آزادی

،یا برج ایفل بر حصارمثلث بل وود

و ساعتی که کوک می کند لندن را مدام

،و آخری که بالابود درمن

;از شرق میگفت

،شاید هم از درد و از ترین ها

و پا که نمیرود انگار

از پارک می گفت

،ازمثلث بل وود در میدان آزادی

،بر حصار برج ایفل

،و ساعتی که کوک می کند لندن را مدام

و آخری که استخوان بود

در آمبولانس

که میکشید ترک را در طول خیابان

،و اما هنوز از شرق می گفت

و پا که دیگر نمی رود

و تو هنوز پشت به پشت

تا پشت

ش.ب۱۴می ۲۰۱۲ تورنتو

اکسپِرِشِن

روی یونیت که نشستم،جلوم روی پوستر بزرگ نوشته بود اکسپرشن،داشتم فکر می کردم برای قسط بندی هزینه های سنگین دندانپزشکی از امروز کدام هزینه های اضافی را باید بزنم،جالب بود،چون وقتی شروع به شمردن کردم دیدم در یک سال گذشته که جنوب کالیفرنیا زندگی کرده ام به جز یک شلوار جین دوتا پیرآهن سه تا تی شرت یک لگین ورزشی ودو جفت کفش هیچ چیز دیگری نخریده ام اغراق نمی کنم اما حتی مثلا یکبارهم در یک سال نرفتم توی ویکتوریا سیکرت،به جز دو ماه یکبار برای کوتاه کردن مو سالیان سال است ک آرایشگاه اصولا نمیروم،خب مو رو هم میشه یه مدت بلند کرد،موند قهوه وهزینه سینما و کنسرت ها،سینما و کنسرت ها را باید تا پایان قسط بندی روت کانال ها قسط ی بروم.وقتی اِسپایدرمن آهنی رفت توی دهنم،چشمامو بستم،همه بچه ها در لوس اَنجلس اومدن جلوی چشمم از الف تا ی. خونه ها یا اُتاق های کوچیکشون، و این که هر کدومشون چقدر صمیمی فضاهای کوچیک رو چیدمان کردند. وقتی تورنتو زندگی می کردم فضای زندگی بچه ها حداقل دو برابرفضاها در لوس اَنجلس بود،داشتم فکر می کردم پس کجای زندگی سوپر آمریکایی به ما رسید وقتی که همه مجبوریم هر روز دونه به دونه از تریدرجوز خرید بکنیم؟! مدل  زندگی های ما در لوس اَنجلس شده است شبیه زندگی شهروندان ناپُلی یا شاید هم ما همگی آدرس کالیفرنیای جنوبی را اشتباه آمده ایم از الف تا ی

پ.ن کتاب ها رو از آمازون دست دوم می خرم،شاید یه مدت کتاب نخرم

شانس

دیرم شده بود مثل همیشه اگر داخل اون دالان دراز نشده بودم میشد پنجمین باری که یک پرواز رو از دست می دادم و باید برمی گشتم به ترانزیت برای گرفتن پرواز بعدی،تازه این چهل و پنج دقیقه پرواز از جنوب کالیفرنیا به شمال کالیفرنیا که این حرف ها را ندارد، دو بار آخری که در پیرسون پرواز رو از دست دادم از مرز کانادا وارد مرز امریکا شده بودم و چون هر دوبار تا ۱۶ ساعت بعد پرواز از تورنتو به جان وین با بلیط سوپر اکونومیه من نبود مجبور بودم دوباره برگردم به خاک کانادا،فاصله ی دو مرز هوایی فقط چند تا باجه ست با سه کیلومترصف مارپیچ. اما داستان من فرق می کند باید هر بار مثل بدبخت ها جواب پس بدهم که چرا یک فاین آرتیست آمریکایی ایرانی کانادایی هستم نه یک جاسوس سه جانبه، هر بار هم یک جواب می دهم ;دیس ایز اُنلی بای چَنس سر. اما کانادایی ها هر بار تا فیها خالدونم را زیرو رو می کنند حیف که همه اصالتم را دارم از تورنتو به دوش می کشم وگرنه که…نمی دونم چرا وقتی توی دالون از جنوب کالیفرنیا دو گرفته بودم که به شمال برسم، خاطرات پیرسون لشکر کشی کرده بود توی مغزم، بالآخره رسیدم به دو ردیف صندلی اینقدر ذهنم پرت شده بود که اصلا متوجه نشدم که در را کی رد کردم،ردیف اِف،بی نشستم روی صندلی کنار پنجره،نفس نفس می زدم موبایل رو برداشتم به مامان زنگ بزنم بگم نشستم روی صندلی فقط مامان می دونست که چرا دو روز می روم که نباشم. همین که داشتم کوله رو پرتاب می کردم زیر صندلی حس کردم که یک نفر نشت کنارم برگشتم گفتم; های خندید دندان هایش خیلی سفید بود در مقایسه با پوستش،گفت جای من نشستی اما چون خوشگلی همون جا بشین هر دو خندیدیم،گفتم آی لاو یور واچ،یک مدل سواچ بود خیلی بزرگ و رنگی که عددها بزرگ و دیجیتالی حرکت می کردند انگار که بمب ساعتی روی دستت بسته باشی و بخواهی ثانیه به ثانیه عمرت را شماره معکوس بندازی،گفت دیس ایز سو بلَک،میخواستم بگم اشیا و وسایل سفید ها لوس و بی مزه اند،اما فقط گفتم بورینگ.چشم ها مو که باز کردم نصف راه تمام شده بود،کتابم رو در آوردم،دیدم روی کتابش نوشته نه داستان کوتاه از جِی،دی سلینجر نتونستم خودمو کنترل بکنم هیچوقت نمیتونم،وقتی هیجان زده می شوم انگار بالا میآورم ش همین دو شب پیش بود کنسرت علی عظیمی فکر کنم از شدت هیجان من اولین نفری بودم که ماکس امینی را خندوندم آنقدر مست بودم که اشتباهی رفته بودم توالت مردونه،وقتی بیرون اومدم دیدم همه دور یک نفر جمع شدند وقتی دورش خلوت شد گفتم; ساری هو آر یو اگین گفت مَکس اَمینی گفتم وات ایس دت؟…باورم نمی شد که داشت سلینجر می خوند گفتم من عاشق این نویسنده ام،شانس پدیده ی عجیبی ست معذرت خواهی کردم از این که خودمو درست معرفی نکرده بودم،ساری مای نیم ایز شیرین آیم اَن آرتیست اُریجینالی فرام ایران،بعد گفتَم که نارنجستان زندگی می کنم ۸ ماه شد که از تورنتو اومدم گفت ساچ ا لاولی سیتی تورنتو مردمان جنوب  کالیفرنیا همه همین طورند یهو نمی گویند وای تورنتو سردترین شهر دنیا یا لوس انجلس اوه اوه، کم کم خوش برخورد شدن را می شود از آن ها یاد گرفت.گفت با زنش و پسرش نارنجستان زندگی می کند نارنجستان رو از استاد دال دزدیدم،هر دو موافق بودیم که سلینجر  برای قدرت در شخصیت پردازی هایش بی نمونه است،براش ماجرای درسم و تعریف کردم که چرا هنوز تموم نشده و چقدر دوست ندارم که وام بگیرم،گفت می فهمه اما باید تمومش بکنم،خیلی مسلط بود به حرف زدنش،گفت وکیل است اما برای بخش دولتی کار می کندکه خب توی این دوره جواب نمی ده،گفت زنم مهندسی برق خونده و از هر نظر وضعش از من بهتره از لابلای حرفاش فهمیدم که دارد می رود برادرش را ببیند که بعد از ۱۴ سال زندگی مشترک دچار مشکل شده بود داشتیم به نشستن نزدیک می شدیم فقط بیست دقیقهمانده بود،گفتم دنیا عوض شده خواستم شعر دکتر براهنی رو براش بخونم فکر کردم ترجمه ش چقدر میتونه خنده دار و مسخره باشه، گفتم من تازه از یه رابطه اومدم بیرون،هنوز خیلی درگیرم باهاش پرسید ینی چه جوری درگیری کتک کاری می کنی خندیدم گفتم نه به هیچکس حس خاصی ندارم،ینی مثلا نمی تونم هیچکس رو لمس بکنم یا بغل بکنم  یا مثل جیم ببوسم، دستم رو گرفت گفت چقدر یخی ازم خواست دستش رو محکم فشار بدم،گفت هیچ چیز دنیا  بای چَنس نیست،گفت که داره حسم می کنه و به نظرش من خیلی دختر قوی ای هستم،دیگه کامل روی زمین نشسته بودیم،دوباره تکرار کرد ناتینگ ایز بای چَنس،گفت باور داره پشت همه چیز دلیلی هست.بغلش کردم گفتم خیلی از آشناییش خوشحال شدم و امیدوارم که مشکلات برادرش حل شدنی باشه، اما ته دلم اصراری برای ساختن محلول نداشتم، الان که نشستم توی کافه و دارم لاته می خورم بیشتر از همیشه به شانس و تصادف باور دارم،حتی بیشتر ار ۴۵ دقیقه مهندسی وکالت و نوشتن و هنرنمایی بالاتر از زمین