از نارنجستان تا میدان فاطمی

حتما در هواپیما تا تهران به ناف من دو تایی خندیدند، چقدر باهوش دو در کردید دو تایی رفتید تا تهران. بابا هم نه گذاشت نه برداشت گفت صندلی هم حتی کنار هم گرفته بودید. بابا این روزها ضربه های کاری می زند. تقریبا دو سال شد که فرهاد را ندیدیم،لازم نبود دروغ بگویید من درک می کردم!همون جور که از بچه گی درک کردم که پسر موجود با ارزش تری ست در خانواده چهار نفره ی ما، از صبح دارم شما دو تا را تصویر می کنم روی صندلی کنار هم تا تهران،یک مادر با پسرش .فرهاد در دو سالی که نیامد خواهرش را ببیند، متهم بودم به زیادی ایرانی بودن زیادی با ایرانی گشتن یادت میآید مامان؟همیشه از فرهاد دفاع کردی گفتی در سال های زیادی که اینجا در امریکا سختی کشیده است از هویت ایرانیش متنفر شده  یادت میآید پدر جان؟ الان حتما هر دو در تهران خوابیدند.هر چقدر فکر می کنم که چرا از من قایم کردید به هیچ جوابی نمی رسم، هر بار از مامان می پرسیدم کالیفرنیا چی کار می کنی همیشه جواب می داد ایران کاری ندارد، پرواز ساعت ۵ بود اما  مامان از ساعت ۹ رفته بودی فرودگاه. چه خوب به بابا یاد دادی که برای من نقش بازی بکند اما حتما یادت رفت بابا بازیگر خوبی نیست.تیم من و بابا از همون اول همیشه شکست خورده بود، به بابا ساعت ۸:۳۰ صبح زنگ زدم براش پیغام گذاشتم به من زنگ بزن حالم خوب نیست ساعت ۵ بعد ازظهر شد هنوز بابا زنگ نزده، بابا میدونم الان کجایی چند بار تعقیبت کردم، مهندس فکر کردم امروز برات پیغام بزارم شاید بتونی پدر باشی اما مثل همیشه بی فایده بود.همه فامیل و دوست و آشنا رو با مامان پر کردی که من باید از تورنتو بیایم کالیفرنیا چون فکر می کردی که من اونجا زیادی تنها هستم، هشت ساعت از پیغامی که برات گذاشته ام میگذرد و تو هنوز به من  زنگ نزدی لابد خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش. یک سال و نیم پیش حکم صادر کردی که شیرین باید بیاید کنار خانواده ای باشد که ۱۳ سال نداشته است، هر بار که از در تا سه تا قاره اونورتربیرون فرستادیم از پنجره برمی گشتم میدون فاطمی،گفتی مامان از ایران متنفر شده فلان و بیسار اذیتش میکنه می خواست روسری سرش نکنه می خواست کنار دریا زندگی بکنه می خواست آزاد زندگی بکنه یادته بابا اما خوب می دونی که همه این حرف ها بهانه بود مامان می خواست  نزیک به فرهاد باشه نزدیک به پسرش که به اجبار ازش جدا شده بود… تو پیغام گفتم بهت که امروز دوباره دارم در دوگانگی ذوب می شوم درست مثل اون روز که اومدی سر جنازه ی نصف جونم در تورنتو همیشه دقیقه نود خودت را میرسانی به من، امروز فکر کردم که برای دقیقه نود به من رسیدن زیادی پیر شده ای و موهایت زیادی سفید شده اند،۷۵ سال سن کمی نیست برای این همه فشار،چند ساعتی طول کشید تا خودم را جمع و جور کردم فکر کردم من خودم بیایم سراغت،سراغ خانواده ی مهاجر از هم پاشید ه ام،که فقط یک پدر از آن مانده است، دارم موبایلت را می گیرم چهارتا زنگ زد،بغض کردم زنگ پنجم برداشتی گفتی نزدیک خانه ای گفتی یک چیزی با برنج درست می کنی دو تایی بخوریم ،نزدیک بود بنویسم که همه فامیلم شده است گربه ام که دو روز است مثل من اعتصاب غذا کرده که گوشی را برداشتی

پ. ن :مامان گفتی از بلاگ من می ترسی چون  دارم مثل فلانی و فلانی در فامیلت اسرار هویدا می کنم ،برای همین نمی نوشتم تصمیم گرفته بودم دیگه  ننویسم اما امروز از جنگ و دروغ و جنون دختران کرد اینقدر ترسیده بودم که اگر نمی نوشتم  بدون شک دوباره می مردم، باور کن همه روز به این فکر می کردم که من اینجا چی کار می کنم اون هم درست ر وسط نارنجستان  که هیچ چیز در آن شبیه به میدان فاطمی نیست چون اینجا اصلا شهری نیست اما تو با فرهاد رفته بودی وسط میدون فاطمی

مروری بر مفهوم آبستره در مستراح

قلبم تند میزند، با پایین رفتن خورشید این جوری می شوم. آمدن و رفتن،بین کند و تند زدن گیر می افتم ،فکر کردم ملافه‌ها را نشورم،این طوری می شود بپیچمشان دور خودم درست مثل پیله کردن. راه بروم حتما بهتر میشوم. یادم افتاد دیشب بیست و پنج دقیقه دردستشویی گیرافتاده بودم، تا فرشته نجات بالآخره ظهور کرد. برای این که صدا به بیرون برسد دستشویی زیادی بزرگ بود و بیرون زیادی سر و صدا! فکر می‌کنم مستراح مشکل تاریخ یک ملت میتواند بشود .نباید به رفتنش فکر بکنم،لابد رفتن هم حق است،به هر حال هیچ چیز در طبیعت طراحی نشده است که برای ابد بماند، نباید و نمیخواهم که از خودم گول بخورم،هر چقدر دردآور، می‌‌دانم باید به رنج گشوده باشم۰ 

دارم فکر میکنم دیوارهای خونه جدید طبقه کم دارد، طبقه‌های کج،طبقه‌های صاف, باید بین زمین و سقف نصبشون بکنم، جوری که حس تعادل را ازشون بگیرم،اما خب این فقط ظاهرقضیه است،تعادلآن وسط با میخ کوبیده می شود، یک میخ کافیست تا تعادل طبقه حفظ بشود۰

تا کتاب هایی که راجع به تهران خریدم برسند حتما با طبقه‌ها چند روزی سرگرم می شوم. تمرین بغض نکردن را از امروز شروع کرده ام. باید به رفتن و از دست دادن تا امروز عادت کرده باشم،عجیب که نمی کنم۰۰۰

حتما یک جایی لابلای کتاب‌هایی که میآید نوشته شده که تاریخچه مستراح در ایران از کجا میآید و به کجا می رود که به هر طبقه‌ای که وارد می شود گیر می کند یا گیر می اندازد۰

تِهْران

 رفتم نشستم،کلی تهران ساختم.تهران در نارنجستان،تهران درسانتآنا، تهران درسیاه رگ،تهران در جیپسی دِن،تهران هایی که بزرگراه های شمال را به جنوب کالیفرنیا وصل می کند تهران هایی که همیشه در فضاهای مجازی وحقیقی می ماند، دارم آنقدر تهران می سازم که در تنهایی یکشنبه بغض حق نیست بشود،می خواهم آنقدر با تهران سرم را گرم  بکنم تا به جای تنهایی در تهران غرق بشوم، گم بشوم، وسط تهران

سه دقیقه وقت داشتم که از دی اِن اِی های دوتایی اَم فاصله بگیرم، نشد / DNA

خانه خیلی گرم است،نفسم بالا نمیآید،چهار روز دیگر بیشتر در این خانه نیستم،این که هفته دیگر این ساعت به تنهایی می توانم اعلام دولت مستقل بکنم، هم ترسناک هم نترس. این  که دیگر به هیچکس و هیچ چیز وابسته نیستم به جز خودم چیزی قابل گفتن است،نوشتم اما حقم نبود که اینقدر تنها امشب ولم بکنی و بروی…اشک هایم را تند،تند پاک کردم تا فکر نکنم به این که تا فردا اینجاست اما امشب رفت…فکر کردم الآن که رسیدم خونه شیشه شراب را میبرم پشت میزم،پیاده رو و خرس را با هم باز میکنم این که چقدر آن هر دو ذهنم را آرام می کنند. همه اشک هایم را توی خاطرات و خطرات روی پله ها با تکرار مکررات گم میکنم. حواس که ندارم همین دیروز بود انگار توی وست وود از شیرینی فروشی که درآمدم رفتم به سمت ماشین کیک را گذاشتم  روی صندلی کنارم،ماشین را روشن کردم،کوچه اول را که پیچیدم متوجه شدم استاد پشت سرم چراغ میزند فهمیدم دارد یک چیزی می گوید کوچه دوم را که پیچیدم موبایل را برداشتم ف آن طرف خط گفت که کیف پولم را روی سقف جا گذاشتم و همانطور دارم تهران جلس را دور میزنم. زدم کنار پریدم کیف را برداشتم از بوغ ماشین های پشت سر معلوم بود که همچین کنارهم نزدم وقتی برمیگشتم پشت فرمون حس بروس ویلیس دردای هارد را داشتم سریع روشن کردم پشت م ترافیک درست شده بود حرکت کردم سه متر جلوتر پشت چراغ قرمز ایستادم.همه آن آدم ها با لباس های زمستانی شان وسط تابستان وبا چرخ های دستیشان برایم سرتکان میدادند “به نشان حقارت” روی خط عابرپیاده توقف کرده بودم، پشت را نگاه کردم به مانیتور وسط که پشت را نشان میدهد اطمینان ندارم،دستم را دراز کشیدم روی صندلی بغل از ماهیچه راست کشاله گردن و بازو با سربه عقب چرخیدم تا با چشم خیابان را ببینم عقب کشیدم،همین قدر میدانم که بی خانه مان ها در همه جا همیشه لباس زمستانی به تن دارند حتی وسط وست وود،آنقدر رانندگی در شهر های بزرگ یادم رفته است  که شانس آوردم خانه ام را از زندگی شهری دور گرفتم اگر میرفتم و در مرکز لوس آنجلس خانه میگرفتم هر روز باید شرمنده آن چرخ های دستی میشدم

پ ن خرس چه درست می نویسد تاریخ این نوشته ها اینجا به هیچ کس و هیچ چیز یا حتی شاید هیچ شبکه اجتماعی وابسته نیستند برمی گردند به تاریخ کاغذها و مدادها در دفترچه های خاطرات

کیوریتورهای بدون راز هرگز نمی میرند

نشستم در جیپسی دِن شراب سفید سفارش دادم که نوشته عصبانی نشود،اما همچنان عصبانیم من از جامعه بدون زن میترسم،از آزادی یواشکی وحشت دارم،از کاربرد فروغ در پس و پیش آلت های تناسلی مردانه شاکی هستم،فروغ در شرق ابزار چالش جنسیت گرافیست ها نبود… زن بود،زنی که هرگز یواشکی ننوشت، مجهولی نداشت اصلا چون خودش بود فروغ شد.پشت ویترین ها نپوسید،جهان پهلوان نشد هر روز خودش را نوشت، در ساختن دنیا جنسیت برای فروغ ها مطرح نبود. این که مرد بخاطر عقل در وسط تنش بخواهد مرا از جامعه حذف بکند دردم میآورد،تمنای شاهد نکنید همین عدم حضور من و تو در آن جامعه شاهد عینی است.گاهی تنها راه نجاتم همین شراب و گوشه دنج میشود بین نقاشی های دیواری جیپسی دِن در کوستا میساجنوبی ترین جنوب در کالیفرنیا دور از شهر، داستا یوفسکی هم امروز بالای سرم ظاهر شد،این نقاشی تا دیروز اینجا نبود،امروز که اینجاست و من هم اینجا با خیال راحتر نوشتم

تو سرم عصبانی تر نیستم

از دگردیسی تا کاتارسیس

ـ۱ هنوز هفت روز مانده روی فیس بوک محل زندگیش را تغییر داده بود،از شدت فشاری که بهم اومد اسهال شدم،شنبه ای که میآید دیگر اینجا نیست،برای همیشه از این شهر می رود،او  اولین دوستی بود که در این شهر پیدا کردم اینجا در ایالات متحده آدم ها باید به دنبال کار به دنبال شهر محل زندگیشان بروند،درس خودم هم که تمام بشود شاید من هم مثل او بروم یک جایی یک ایالت دیگری درس بدهم دوست دارم ایالت دوری را برای درس دادن انتخاب بکنم به دوری تهران و دانشگاه های هنرش، اصفهان یا شیراز را هم دوست دارم حتی یزد.یک فامیلی داشتیم سال ها پیش در مراسم خاکسپاری مادربزرگم وسط مجلس عزا سر دخترش داد کشید گفت که برای مردنش مراسمی بگیرد به باشکوهی مراسمی که عمه هایم برای مادرشون گرفته بودند گفت مثل دخترهای خانوم عراقی خوب یادمه،شوهرش از اونطرف مجلس عزا با لهجه اراکی سرش داد زد، شما اول بَمیرُن

۲- دو دقیقه سکوت برای غزه

۳-  روزی که بغض ها را شکست،فیلم گرفته ام و گذاشتم روی اینستاگرام،مامان و بابا برای اینکه من بالآخره تصمیم گرفتم جمع بکنم و بروم خانه خودم مثل بچه ها بهانه گیری می کنند،میدونم نمی خواهند که من از این خانه بروم اما در یکسالی که گذشت بعضی روزها آنقدر روی مخ هم رفتیم که هر سه تن به مرز شهادت رسیدیم،مثل روزهایی که مامان با صدای بلند در سالن یانگ هالییوود را می بیند،بابا در  بالکن روی آی فونش بی بی سی فارسی تماشا می کند و من در اتاقم مثل سگ روی پروژه ای جدید کار میکنم.آن روز هیچکس جرات ندارد محل سکونتش را به سمت مرکز خانه ترک بکند چون درصد بالای جرقه از هر سه طرف کشنده است

۴- اینجا دختری نشسته/ به همه چیز شک می کند/ به دختری از محلی دیگر/حتی موهای طلایی آن زن از اهالی محل /دختر تا خرامیدن شک می کند/دست و پا می زند /بالا که میاید /در نفس خاموشش سکوت می شود /از محلی به محلی دیگر /شک می کند

۵- متعهد هستم  به بینابینیت،نه مینویسم نه نقاشی میکنم نه عکس میگیرم نه مجسمه می سازم نه فیلمنامه مینویسم نه فیلم می سازم نه بومیم نه جهان وطن نه انتزاعی نه فیگوراتیو نه جادویی نه واقع گرا نه تند و خنثی سبکی ندارم هم سیاه هم سفید هم مبهم هم روشن

۶- روزی که رفتم فرودگاه برای تکرار دوباره ها

۷ -دارم روی  پروژه ای کار می کنم به اسم از دگردیسی تا کاتارسیس،این پروژه هر روز تکرار می شود،مرزی ندارد و از فرمی به فرمی دیگرتغییر می کند،در حال حاضر پروژه فقط یک لوگو دارد،و ۱۲۰ صفحه تقریریه

 

دگردیسی

ـ۱ هنوز هفت روز مانده روی فیس بوک محل زندگیش را تغییر داده بود،از شدت فشاری که بهم اومد اسهال شدم،شنبه ای که میآید دیگر اینجا نیست،برای همیشه از این شهر می رود،او اولین دوستی بود که در این شهر پیدا کردم اینجا در ایالات متحده آدم ها باید به دنبال کار به دنبال شهر محل زندگیشان بروند،درس خودم هم که تمام بشود شاید من هم مثل او بروم یک جایی یک ایالت دیگری درس بدهم دوست دارم ایالت دوری را برای درس دادن انتخاب بکنم به دوری تهران و دانشگاه های هنرش، اصفهان یا شیراز را هم دوست دارم حتی یزد.یک فامیلی داشتیم سال ها پیش در مراسم خاکسپاری مادربزرگم وسط مجلس عزا سر دخترش داد کشید گفت که برای مردنش مراسمی بگیرد به باشکوهی مراسمی که عمه هایم برای مادرشون گرفته بودند گفت مثل دخترهای خانوم عراقی خوب یادمه،شوهرش از اونطرف مجلس عزا با لهجه اراکی سرش داد زد، شما اول بَمیرُن