دیس ایز دِ مینینگ

چهارسال پیش این موقع ها داشتم جم و جور می کردم که بیام کانادا،علامه جنوبی زندگی می کردم یه سرش می خورد به (کاج) یه سردیگرش به بیست وچهار متری… هنوزم دوست ندارم باور کنم چیزی رو که چهار سال پیش این موقع درخیابان های تهران دیدم، مادرها همه بچه های خونی رو تو خیابون ها مثل بچه خودشون بغل می کردند،مامانمم اون روزها هنوز ایران بود مثل یه مادرودختر روان پریش شده بودیم تو خیابونای تهرون که بوی خون گرفته بود،هر دوسکوت شده بودیم سکوتی که خفه می کرد بلاجبار درسکوتمون سر تا پا بغض شده بودیم…وقتی یاد خیابون ها و فضای سرکوب اون روزها میافتم بدنم به کل قفل می شه،حتی هنوزهم  بعد ازچهار سال….امروز خیالم راحت شد حداقل می دونم برای مدتی کابوس تموم شده.کاش فیلم های ترسناکی و که با موبایلم از وانت تانک ها و سعادت آباد خونین سال ۸۸ گرفتم روبا خوشحالی مردم تو این روزها میکس کنم از توش یه ویدئو آرت دربیارم بفرستم برای دولت کانادا اونوقت بخوام کلمه “مینینگلس” رو برام ترجمه بکنه

حَمْد بلورینا

اگرماه پیش تهران را ندیده بودم شاید تحمل این دوری اینقدرها برایم سخت نشده بود.هیچ چیز درآنجا اذیتم نمی کرد درست برگشته بودم سرِجای خودم بین آدم هایی که شبیه من بودند آدم هایی که شبیه من نبودند را اصلا نمی دیدم، اگر مجبورمی شدم با نا شبیه هآ فقط تلفنی صحبت می کردم یا در حد خرید یک آب آلبالو ،یک پاکت شیر دوتا چیپس و یک ماست کاله تحملشان می کردم یا در حد قبض موبایلم وپول آژانس و کرایه تاکسی که در همین فاصله عرفا و شرعا و کلا و جزا و با دین و بی دین احترام هم داشتند. آن شبیه ها را هیچ جای دیگر دنیا به جز تهران پیدا نخواهم کرد و روزی که کارم اینجا تمام بشود این تمام دلیل برگشتنم خواهد بود هر کسی کو دور ماند از شبیه خویش۰۰۰

ده روزآمده ام تورنتو چون یک کاری را نیمه تمام گذاشته بودم باید تمامش می کردم چند نفر را هم خیلی دوست داشتم ببینم…او را هم باید می دیدم وگرنه می مردم ۰

این بار وقتی برگردم کالیفرنیا می روم یک تَتو شاپ پیدا می کنم در دَون تَون اِل اِی مثلِ آنجلینا جولی اسمِ  پسررا هم تَتو می کنم دورِ مچ پایم زیرش هم امضا می کنم
حَمْد بلورینا
والسلام

برای آن ها لذتی که درفرار وجود دارد درساختن وجود ندارد

اول از خوبی ها شروع می کنم نگویید قدر شناس نیستم،من و مامان و بابا در یک محله ساده نشین زندگی می کنیم “در جنوب کالیفرنیا” که مهاجرین نسل دوم زندگی می کنند یعنی آن هایی که پدران و مادرانشان مهاجر بوده اند،اما ما اینجا  تنها مهاجران نسل اولیم.خوب همین که یک اُتاق دارم،یک میز تحریر،یک کتابخانه و تختی که ساعت ها روی آن دراز می کشم و از پنجره پارک روبه رو را نگاه می کنم جایِ شکرش باقیست برادرم پانزده سال پیش که مهاجرت کرد جنوب کالیفرنیا همین ها راهم نداشت.در خانه کسی به کارِ من کاری ندارد یعنی مثلا مامان بابا نمیآیند بگویند چرا ده روز است حرفی نمی زنی چرا سکوتی چرا درخواندن و نوشتن فرو رفته ای؟انگار همه می دانیم چه بلایی سرمان آمده است.فرهاد که می آید اینجا ناخوداگاه بغضم می شکند،فرهاد تنها نمادِ صبر است برای من،تیشه همیشه در دستان من بوده و صبر در دستانه کوچکِ او… مدام می گوید صبور باش…همه چیز دوباره شیرین می شود.وقتی برای بار دوم مهاجرت می کنی صبر واژه ای دور از ذهن می شود،این بار درد را می شناسی می دانی چاره ای جز تحملش نداری،  گاهی دوست نداری تحمل کنی آنقدر به در و دیوار چشم می دوزی تا مُسَکِن با پای خودش بیاید، هنوزاُمید داری که شاید معجزه شود، خوب وقتی بابا با یک بومِ سفید نقاشی به خانه برمی گردد حتما معجزه شده است.دوست دارم همین طور سفید بزنمش به دیوارو زیرش بنویسم مهدی بلورچی

دوم تنبل نیستم سال ها پیش که مهاجرت کردم کانادا یک روز از خواب بیدار شدم واو رفته بود بدون این که یک سطر بنویسد مثلا خداحافظ هفته نهم بود که آمده بودم تورنتو خوب باید جدا می شدیم اما من بیشتر شُکّه شدم با هفتاد و دو تشدید حتی فکر کردم شاید کشته شده باشد، یک ماه بعد ای مِیل زد که برگشته است ایران…باورداشت که با این کار خوشبخت شدنِ مرا در آینده تضمین کرده  است. آب شدنِ وجود من مثل آبی بود بر روی آتشَش،این روزها هم دوباره دارم آب می شوم برای جامدِ آینده ام.مدام این سوال را از خودم می پرسم پس گوشت و پوست امروزت چه می شود؟گوشی را جواب نمی دهم به جز فرهاد و مهران صابردر نیویورک. شماره ای را هم نمی گیرم. امروزداشتیم با مهران می گفتیم چطور می شود آرتیست بود و مهاجرت کرد و باز از ته دل خندید؟ به جواب نرسیدیم به معادله چند مجهولی آری

حتما راجِرز دروغ می گوید

گفتم بیا اِسکایپ کنیم،گفت اینترنتم قطعِ ه خیلی هم خسته ام می خوام زود بخوابم.”زنگ زدم راجِرز یادش رفته بود یکسال گذشته یک سوم من تو اون خونه وقت گذرونده…” راجرز شماره و آدرس و گرفت گفت اینترنت هیچ مشکلی ندارد،حالا من موندم و شبی که صبح نمی شود وشکارچی و سکوت و تکرار سری رو به موقع نَنهادن وصدای جیرجیرِ استخونهام

امشب ماه در جبل الطارق ظهور نمی کند

لعنتَ ت می کنم حق

زان سان که بمیرم

حق آهای حق

جواب می دهی؟

با تواَم حق می شنوی؟

تجزیه ام کن یا کَهف

هزاربار،تجزیه اَم کن

مُف لِه  کن

آهای حق یاغی کن بغض را

که پیوند مولکولی نمی خواهد

آهای حق هزاران صنعت و فن ساختی

برای اَجَل

آهای حق درجبل الطارق ماه دیگر ظهور نخواهد کرد هرگز

هرگزهرگزهرگز

هیچ هیچ هیچ

ماه ماه ماه

ش۰ب کالیفرنیا ۷ ژوئن

برای کِلَریسا دِرایو

غیب گویی

به زحمت می دیدمش،مامان صبح ها کِرکِره اتاقم رامی بندد که آفتابِ تند بیدارم نکند،اما امروز صبح نبسته بود۰از روی تخت حرکت شاخه ها و برگ ها  قاب چشم را می دزدیدند،نمی تونستم به راحتی برگردم سمت پنجره و دست و پا زدنش را چهار گوشه  ضبط  بکنم.سعی می کردم با چشم روش تمرکز بکنم،خیلی سخت بودآن هم اول صبح  که چشمها دوست دارند خودشان را روی ابرها ولو بکنند نه روی درز پنجره، نخِ عدسی را اینقدر کشیدم پایین تا بالاخره اُفتاد روی پنجره ، بین ِ توری و شیشه گیر اُفتاده بود. جان کندنش را برای نجات نگاه می کردم سراسیمه داشت تقلا می کرد عصبی شده بودیک جوری بال بال میزد انگار که هفت جدو آبادش عقاب بوده اند، شیشه دو جدار پنجره باعث میشد صدایش را نشنوم اما صدا یک جوری داشت مغزم را می خورد یا می برد،نمی دونم دقیق کدوم بود .بین دو مصدر خوردن یا بردن شک داشتم . روم و زدم کنار”مجبوری بلند بِشی” حوصله ضجه موره های بیشتر نداشتمیک نوع روحیه از خود گذشتگی احمقانه این جور وقت ها میاید سراغم که مفتش هم گران است، پنجره رو باز کردم بر گشتم توی تخت حالا دیگه صداش بود و مخم… اونم ریئال تایم ،پتو را کشیدم روی سرم و سعی کردم چشمهایم را دوباره ببندم م۰

دو; با حساب پیاده رو/مهاجر/عاشق/تبعیدی سهم دوری من می کند بیست هزارو چهارصد و نه ممیز هفت کیلومتر تا تهران و دو هزاروچهارصد و شصت و پنج ممیز دوازده کیلومتر تا تورنتو۰

به قول پیتر هانتکه در غیب گویی مگس مثل مگس ضجه می کند۰

Self Installation

One A

The art of losing isn't hard to master;
so many things seem filled with the intent
to be lost that their loss is no disaster.

Lose something every day. Accept the fluster
of lost door keys, the hour badly spent.
The art of losing isn't hard to master.

Then practice losing farther, losing faster:
places, and names, and where it was you meant 
to travel. None of these will bring disaster.

I lost my mother's watch. And look! my last, or
next-to-last, of three loved houses went.
The art of losing isn't hard to master.

I lost two cities, lovely ones. And, vaster,
some realms I owned, two rivers, a continent.
I miss them, but it wasn't a disaster.

—Even losing you (the joking voice, a gesture
I love) I shan't have lied.  It's evident
the art of losing's not too hard to master
though it may look like (Write it!) like disaster.
by Elizabeth Bishop

آی وانت تو بی اِ هیرو

 تهرون که بودم مدام می گفت آدم نباید موقعیت معلول به خودش بگیره،راست هم می گه نق زدن بی فایده ترین ه اغلب۰دلم اونقدر برای تهران تنگ می شه که این بار روزی ده بار دارم بی خیال همه چیز می شم و به برگشتن فکر می کنم. می دونم بچه ها این روزا اینترنت ندارن این که حتی تو این فیس آبادم نمیشه ببینیم هم و حالم و بدتر می کنه،سی روزی که تهران بودم حد اعتیادم به اینترنت مایل شده بود به صفر،بعد از ظهر ها تو کافه خیالم راحت بود که با همیم روزم که خورشید درمی اومد  خیالم حتی راحت تر بود می دونستم چی به چی ه و کی به کی اگه  جفرسون می دونست چقدر دلم براش تنگ شده شاید دیگه مدام نمی گفت “بلور سرویس می کنی هان” آخه فرید من فقط می خواستم تدوین خوب بشه حالا هم که خوب شد پس بیا و یه چیزی بده به من که بزنم نباشم یه مدت… عکس ده تومنی رو هم آوردم گذاشتم درست بالای سرم که قابش بکنم و بعد هم یه جورایی خود سوزی نوستالژیک. باروت همه اون چیزی بود که کم داشتم اما تو سال های دوری نفهمیده بودم ِش،خدا رو شکرکه اینجا ایالات متحده ست با ستاره و صد آفرین حداقل تکلیفت با پرچمش معلومه نه یاد سالاد شیرازی می اُفتی نه دیل ِه ماری جوآنا برم یه پرچم بسازم از ترکیب سالاد و وید و ستاره پنج پر بزنم سر در خونه بلکه حالم بهتر بشه

بلور دِ هیروئین

نعشگی بعد از تهران

چمدون ها رو گذاشتیم صندوق عقب،بعد هم خودم و پرت کردم روی صندلی های عقب، دراز به بلور، بلوربه دراز. چشم هام بسته بود اما تا خونه مامان و بابا رو روی صندلی های جلومی دیدم که دارن با هم گَپ می زنن. حتی حس کردم رانندگی برای بابا سخت تر شده با این حال هنوزم بدون جی پی اس کالیفرنیا رو خوب می دونه. مدام یکی به اون یکی می گفت آرومتر حرف بزن بچه بیدار می شه… کجا می تونم برم دیگه؟
بلور دِ هپیِست اِوِراَفتِر تهران

تهران ،اردیبهشت ۹۲

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر٬من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش

حاج میرزا محمد خان لواسانی

پنجره ی خاموش

تو هر غروب ، نظر می کنی به خانه ی من
دریغ ! پنجره خاموش و خانه تاریک است
هنوز یاد مرا پشت شیشه می بینی
که از تو دور ، ولی با دل تو نزدیک است
هنوز ، پرده تکان می خورد ز بازی باد
ولی دریغ که در پشت پرده نیست کسی
در آن اجاق کهن ، آتش نمی سوزد
در آن اتاق تهی ، پر نمی زند مگسی
هنوز بر سر رف ، برگ های خشکیده
نشان آن همه گل های رفته بر باد است
هنوز روی زمین ، پاره عکس های قدیم
گواه آن همه ایام رفته از یاد است
درخت پیچک ایوان ما ، رمیده ز ما
گشوده سوی درختان دوردست آغوش
ستاره ها ، همه درذ قاب شیشه محبوسند
قناریان ، همه در گوشه ی قفس خاموش
درون خانه ی ما ، گرمی نفس ها نیست
درون خانه ی ما ، سردی جدایی هاست
درون خانه ی ما ، جشن دوستی ها نیست
درون خانه ی ما ، مرگ آشنایی هاست
چه شد ، چگونه شد ، ای بی نشان کبوتر بخت
که خواب ما به سبکبالی سپیده گذشت
جهان کر است و من آن گنگ خوابدیده هنوز
چه ها که در دل این گنگ خوابدیده گذشت
به گوش میشنوم هر شب از هجوم خیال
صدای گرم ترا در سکوت خانه هنوز
برای کودک گریان ترانه می خواندی
مرا ز خواب برانگیزد آن ترانه هنوز
تو هر غروب ، نظر می کنی به خانه ی من
دریغ ! پنجره ، خاموش و خانه تاریک است
خیال کیست در آن سوی شیشه های کبود
که از تو دور ، ولی با دل تو نزدیک است
من از دریچه ، ترا در خیال می بینم
که خیره می نگری ماه شامگاهی را
سپس به اشک جگر سوز خویش ، می شویی
ز چشم کودکم اندوه بی پناهی را

نادر نادرپور

نارنیا با اقتباس از بلور

یک کمد داشتم وقتی دختر بچه بودم هر وقت خیلی از دنیا شاکی می شدم خودم را توش حبس می کردم جواب هم نمی دادم سکوت می شدم گورِ بابای دنیا می شدم،چند دقیقه پیش فهمیدم این وِبلاگ همان کمدِ بچگی ست،یکهو همه چمدان ها و کارتن ها را کنار اتاقم بی خیال شدم،همین طورنامه های بی خودِ دانشکده بی هنرآنتاریو”اُه سَد”را که دارند روی میزم تلنبار می شوند،برای انتقالم به رشته ایران شناسی هر بار یک بهانه می آورند امروز به زبان بی زبانی گفتند دیگر ایران شناس نمی خواهند،حالا که در کمدم کاش یکی بپرسد ببینند کمد شناس می خواهند در یو آو تی۰ دوی ماراتُن روی تردمیل هم که بخواهم بزنم به اضافه فکرتمام نشدن بستن چمدان ها و فقط چند روز با قی مانده تا تهران و برگشت پس از سه هفته آن هم به جایی جدید نه تهران نه تورنتو۰ وسنگین تر از همه ماندن “چه” و رفتنِ  من برای مدتی طولانی  آنقدر سنگین م می کند که درجا زلزله می شود حتی در کمد.  خدا کند این بار شانس بیاورم آن طرف دیگر کمد نارنیا باشد۰

بلوردِ سی اِس لو ییس

۰