من کارم من کارم بازو و نیرو دارم هر چیزی و می سازم از تنبلی بیزارم از تنبلی بیزارم اسم من اندیشه به کار می گم همیشه بی کار و بی اندیشه چیزی درست نمیشه چیزی درست نمیشه ما کارو اندیشه با هم هستیم همیشه می دونیم تنهایی چیزی درست نمی شه ما کارو اندیشه با هم هستیم همیشه می دونیم تنهایی چیزی درست نمی شه
شاید شبیه سازی از یک صورت خیالی
من کلا فلسفه پشت یک سری جوایز را هیچوقت درک نکردم مثل اُسکار و خرس نارنجی و سیمرغ ِ نقره ای،امروز هم که نوبل،به نظرم نوبل بین همه جایزه ها می تواند بدترین باشد، من را اغلب یادِ لِی آف می اندازد وقتی ریئس ی،مرئوس را به سلول انفرادی می برد و می گوید که باید جورو پلاسش را جمع کند و از کمپانی برود،حالا یا به دلیل ِسن یا هر دلیل کوفتی دیگر،نوبِل که عموما نقش عزرائيل را بازی می کند. کلا یک معیارهایی خیلی دارد بی خودی همه گیر می شود، یک ارزش ها یی دارند مثل ویروس زامبی منتقل می شوند،مثلا همین که یک سری آدم پیدا می شوند و بیانیه صادر می کنند که هنر می تواند شغل دوم باشد، حتما هر کسی که در هفده سالگی کنکور هنر می دهد نیمچه نگاهی به تاریخ هنر انداخته است،دو دو تا چهارتایش را هم برای روزهای نداری و بی پولی کرده است،من هیچ نقاشی را در تاریخ هنر نمی شناسم که کشیدن پرتره شغل دومش بوده باشد،لازم است به عنوان کسی که از هفده سالگی در دانشگاه های هنر بوده است هم بگویم دانشگاه هنر سیرک نیست برای من که همیشه مثل سربازخانه بوده است،وقتی تِد ویلیآم مجبورم می کرد که فرمالیست های دوران مدرنیته را از ۱۸۸۰تا ۱۹۵۰ در ده ورق آ چهار تجزیه،تحلیل بکنم دیگر نمی شد شغل دومی داشته باشم،فکر نمی کنم دِمین هرست یا فیلیپ گلس هم شغل دومی داشته باشند در خاطراتشان هم روزهای سخت حتما زیاد بوده است،بر خلاف تصور عموم،هنر نمی تواند در فازهای نخستین خلق یک مقوله جمعی باشد،باخ در یک حرکت جمعی [ م ُ ت َ ب َل ْ وِ ر ] نشد به هنر و هنرمندِ سیاسی هم کوچکترین باوری ندارم،خوشحالم که این روزها هم خود به خود هنرمندانی دارند اطرافم می مانند، که به هنر نوعی نگاهِ نِرد دارند،یا اغلب در کارها یشان وافکارشان فاشیستند نه احساساتی،پروفایل پیکچِرهایشان دو کِی لایک نمیخورد،و عکس ها و نقاشی هایشان تاریخ مصرف ندارند،سیاسی هم نیستند.وقتی باید روزی هفت ساعت روی تِزی کار بکنی که سال ها پیش باید از ساختارش دفاع می کردی و یک ترجمه فارسی درست هم از آن پیدا نمی کنی،باید خودت به ترجمه هم فکر بکنی این که چرا کتابی ترجمه شده است وانموده ها و وانمایی و هیچ کس هم صدایش در نیامده است۰
اولین بار هجده ساله م بود که برای روزنامه ایران دو مقاله راجع به چیدمان های شخصی ترجمه کردم،سردبیر آن مجله هنری کورش بود،با پولی که گرفتم فکر کنم نزدیک شانزده هزار تومن رفتم ثالِت کتاب خریدم یک مقدارهم برای پول بنزین پس انداز کردم، هنوز هم می دونم که از ترجمه پول در نمیاید،برای همین هم باید مدتی با پدرومادرم زدگی بکنم که البته توفیق اجباری ست و جنوب کالیفرنیا!!! من هم در وقت اضافی ساز میزنم،نقاشی می کنم،می نویسم،عکس می گیرم اما رشته ای که می خوانم تجزیه و تحلیل هنرهای معاصر است،روز اول کلاس در تورنتو تِد خیلی جدی رو کرد به کلاس و گفت ما اینجا جمع شده ایم نقد بخوانیم و و نقد بکنیم چون کار دیگری بلد نیستیم۰”خودش فرانسوی زبانی اهل سوییس است'”که زیاد ترجمه می کند۰
آدم ها در چه رویایی به سر می برند؟
من همیشه از زندگی در غرب شکایت کردم،اما یک چیزِ زندگی در غرب را خیلی دوست دارم و آن هم ماهیت فردیت است.یک دوست دارم یک قاره آن ور تر صدایش می کنم چنگیز،چنگیز حدود یک مترو هشتادوپنج قد دارد،پشت عینک گردش هم سیبیل های چنگیزی می گذارد، معیارِ انتخاب من برای ظاهر معشوق شوخی شوخی،جدی شده است چگوآرا،”خیر نبینی عمو آ که من و رسوا کردی…” گاهی چنگیز یک حرف هایی می زند که باید با طلا نوشت و در فاز دو میخکوب کرد در مرکز دیوار،این که مثلا چرا ما آدم ها در رابطه هایِ دوتایی به هم فضا نمی دهیم، باور کنید من خودم به شخصه گاهی در فضای تنهایی دلم می خواهد دو ساعت پایم را روی تخت دراز بکنم و انگشتم را تا ته بکنم در سوراخ دماغم و نه هیچ کار دیگری حالا خواندن درس و کتاب و مقاله که جای خود دارد… دلم نمی خواهد آن دو ساعتِ تنهایی را با هیچ کَس سهیم بشوم،اگر بپرسید کجا بودی دروغ می گویم پس این شما هستید که مجبور به دروغگویی می کنیدم.من هم یک روزهایی می شد که به چنگیزسانِ بیچاره فضا نمی دادم،اما امروز فهمیده ام که آن روزها فقط خودم را اذیت می کرده ام،درغرب برای طبقه من فردیت موجودیت تمامِ از پیش تعیین شده ای ست،این که باید یاد بگیری که از هر لحاظ فقط به خودت متکی باشی،نامأنوس بکنی خودت را برای وابستگی به روحِ دیگری و مانوس با خودِ آشکارت و این همان ابتدای راه است برای کندن از همان فضاهایی که آدم ها سخت در آن گیر افتاده اند شاید هم بخشی از سنت هایی که دارند جواب نمی دهند. به نظرم ما ایرانی ها بیشتراز آنچه لازم است در فضایِ شخصی هم می لولیم،چه دو همسر چه پارتنر چه دوست،به فضای شخصی آن دیگری احترام نمی گذاریم یا اصلا فضایی نمی دهیم،توقع داریم همه چیز هم عالی باشد.من فردا ساعت دوازده امتحان دارم دلم هم می خواهد تا فردا بعد از امتحانم فقط خودم در فضای شخصیم بلولم خوشحالم که چنگیز این موضوع را درک می کند،چنگیز از همین تریبون اعلام می کنم تو هم مختاری هر چقدر دوست داری دست را در دماغت بکنی۰
پ.ن کسی می تواند در بازی مافیا خدا بشود که به فردیت خودش فرود آمده باشد ۰گفتم ایرانی ها چون فضا دادن در بین ما حتی در آن دسته ای که خود را نماینده زندگی نوین روشنفکرانه می دانند این روزها زیادی کمرنگ شده است۰
برَندِنبرگ کنسرتو #1 آداجیو
چراغ قرمز را رَد نمی کنم نه که از جریمه اش بترسم آنقدر دارم که اگر زنده بمانم بتوانم پنج، شِش عمر جریمه اش را بدهم، رد نمی کنم چون فقط احساسِ مسئولیت می کنم برای آدم ی که نمی شناسم،من این روزها حتی زرد را هم رَد نمی کنم، اگر زرد را رد کنم بدانید درماشین زیادی تحت فشار بوده اَم مثلا دربه در دستشویی البته تازگی ها در ماشینم هم اگر خیلی تحت فشار باشم یک گوشه ای پارک می کنم، لیوان یک بار مصرف استارباکسم را پر می کنم، فقط یکباراز کنترل خارج شدم و چراغ را وسط قرمز رَد کردم،دو روز در کُما بودم و سه سال در درد،آدم آن طرف چراغ هم از دست رَفت فعلا که برای همیشه تا بعد که شاید در یک سبز دوباره به هم رسیدیم یا در قرمزی دیگر روبه روی هم ایستادیم شاید هم کنار زدیم و لیوان هایمان را پر کردیم،من اصلا پیروِ قوانین ترافیک زندگی می کنم،اگر در شهری زندگی بکنم که پابلیک ترنسپورتیشِن زیرزمینی داشته باشد باز هم مثل دیوانه ها پیروِ چراغ های رانندگی بالای زمین زندگی می کنم.باز هم تاکید می کنم ترس از جریمه نیست،ترس از کُماست۰
کاش هر دِیتی تِستِرهم داشت
سختی کار آنجا شروع می شود که دِیت می کنی،ایران که بودم دِیت کردن از نظرم کلمه خنده داری بود یادِ بدبخترین و تنها ترین آدم های دنیا میاُفتادم شما بگویید لوزِرها،تمام مدتی که داری لباس می پوشی که بروی با مرد قهوه بخوری به این فکر می کنی که از چه چیز آن مرد خوشت میآید،سعی می کنی چند چیز پیدا بکنی اما ته دل می دونی که داری خودت را گول می زنی،می ترسی آنتی سوشیال “منزوی” یا اَفسرده شده باشی، دلایل چرندی را که جور کردی با لگد می چپانی در کله اَت و می روی سرِ قرار،آن طرف میز آدمی ظاهر می شود که ده سال از آخرین دیدار می گذرد،همه چیزش خوب است اما نه برای تو شاید برای مرغ همسایه. سعی می کنی بازی خوشحال بودن را بکنی،بدترین قسمت آنجاست که قرار مدام از تو تعریف می کند حسودی می کنی وقتی می بینی قرار حس بهتری داردنه تو. دِیت مدام حرف می زند اما تو انگار داری تصویری بی صدا می بینی،تصور می کنی آخ اگر تورنتو الآن به جای او نشسته بود پازل ها را تا تَه می چینی،حتی تصورش لذت دارد، تصویرالعیش کل و العیش،از آنجا به فرانکفورت می روی خر کیف کرده ای خودت را در تصاویر. مدام قآب می بندی و اصلا نمی شنوی حد و حدود فاصله فیزیکی را که با قاب بندت داری،آنقدردر تخیل بالا می روی که لباس پادشاهِ لخت را باور می کنی. یادت میرود به کل که فواره چون بلند شود سرنگون هم شود…همان طور که داری در خیالت سرنگون می شوی به ته دِیت هم می رسی،برق چشمان راضی مرد حالت را بد می کند آرزو میکنی کاش هر دِیتی تِستِرهم داشت۰
آغاز جداسری شايد از ديگران نبود
لحظه ی که یک اتفاق،یک اینباکس وقتی روی مبلی غریب نشستی،یک درد،قطره های خون،”آنجا که به قول بیکِل دریا تمام می شود وآسمان آغاز می شود،همان صفحه که اُمید بستی و دیگربارو،دیگر بار دام نهادند.” لحظه اِسکایپ که شدن راممکن می سازد. صفحه ی یک تصویر از تو پشتِ یک لحظه همان صفحه ای که اشک بند می آید و لحظه دیگری باز می شود۰تِرن دِ پِیج، شماره صفحه; آسمان۰
انگار که هر چه نیست در نقطه صفر هست
یک: اصولا من استاد شروع کردن از نقطه صفرهستم ،این دقیقا هفتمین شهری ست که برای زندگی انتخاب می کنم. شروع دوباره از نقطه صفر. همه چیز ازناپولی شروع شد، از دور و برِ میدان گاریبالدی، اما گاریبالدیه بیچاره هیچ منشوری نداشت که مثلا هفت شهر بگردانند،به نظرم در حق او ظلم کردند که کبیر لقب نگرفت ،در چپ ترین گوشه مجسمه می نشستم و ساعت ها فکر می کردم آن هم در اوج. من استاد سقوط در نقطه اوجم. هیچ کس به خوبی من نمی تواند در اوج سقوط بکند،درصد خطا هم در سقوط حتما وجود دارد. بار پنجم بدجور خطا رفتم ،لِتس سِی مرگبار اما شانس نجاتم داد. زیادی بلند پرواز می کنم آنقدر که از کنترل خارج می شوم و بعد یکدفعه میفتم. هزار بار به خودم قول داده ام تعادل را یاد بگیرم .بی فایدَست،امروز فهمیدم که باید نقطه صفر را یاد بگیرم ،زیرو پوینت همان جایی است که بلد نیستم اِنگار که هر چه که نیست در نقطه صفر هست و بالعکس۰
دو: ساعت سه دارم می نویسم “کالیفرنیای جنوبی بعد از نیمه شب” در حالی که شاید باید ساعت پونزده می نوشتم.شاید باید یک مهندس می بودم تا می توانستم آن همه دقت را به خرج بدهم یا یک حرفه ای با عیار هجده نه یک زیرو پوینتِر،دیرشد اما با تمام خستگی نرفتم بخوابم نشستم کی ووردها را می کوبم روی کیبوردها شاید به صبح زود ایست کُست قد بدهد و به شبِ تهران برسد انگار که هرچه که هست هم در همین نقطه صفر نیست۰
سه: آخرین شعر را یک جور هلاکی دوست داشتم ،آنقد مثل ورد زیر لب گفتم تا حفظ شدم. هر بار که می خواهم به تهران زنگ بزنم باید تمام میل باکسم را از اول بگردم از ایمیل صفربخوانم تا شماره را پیدا کنم همین یک شماره لعنتی را حفظ نمی شوم اما یک دفترچه تلفن کامل را حفظم، باید در گینس ثبت بکنند این میزان خنگی را، اینترنت هم ندارد کلا یک رابطه تلفنی در حد دورانه پارینه سنگیست، جز تلفن و سکه و شماره گیر انگشتی هیچ راه ارتباطی دیگری بین ما دو نفر وجود ندارد،ابعاد پریمیتیو بودن تماس هابرمی گردد به شاهزاده عبدالعزیم و قاسم خان والی ،همان ده دقیقه ای که حرف می زنیم انگاردرعالم نیست۰درست در دقیقه دهم تلفن قطع می شود دراوج همه کلمه ها هیچ می شوند،از هست به هیچ وازهیچ به هست۰
پ.ن: در انتظار ایمیل از تورنتو ایمیلی که می دونم هرگز نمی آید.اسم ایمیل را گذاشتم از صفر به صفر
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
داشت پشت تلفن میگفت سه تا لاکپشت صد سال راه رفتند تا به آب و غذا رسیدند،همین که رسیدند فهمیدند قاشق ندارند، قرعه کشیدند که کی برگردد قاشق را بیاورد،لابُد هم قرعه به نام لاکپشتی افتاد که من بودم،رفتم قاشق بیاورم گفتم شما هم نخورید تا من برگردم،صد و خورده ای سال بعد برگشت،اون دوتای دیگه همه ی آب و غذا رو خورده بودند تا ته، به همین سادگی،خیره به من گفتند “چیه نکنه توقع داشتی صد و خورده سال برات صبر کنیم تا برگردی” هنوز داشت توجیح می کرد دولاکپشتِ خورنده رو،من دیگه اصلا نمی شنیدم چی می گفت،غذای شایلوه دیر شده بود،دلم تنگ شده بود برای ببری که در خونه دارم برای جهشه بلندی که در سه ثانیه از راهرو تا میز کارم می کنه تا با هم غذا بخوریم۰دنبال قاشق هم نمی فرستد،هیچوقت۰
تشویق های بی صدا
یک: رفتیم سینما دارک شَدُز،پرسیدم تورنتو تنهایی، گفت دوست دخترش شیش ماه برگشته بیجینگ، پرسیدم چرا مگه هم و دوست نداشتین، گفت رابطه مون کاملا مشخص بود لین می دونست کجای کاره،پرسیدم کجای کار بود، گفت مهندس عمران بود اما کارش و دوست نداشت گفت کمکش کرده بود بتونه بره سِنِکا طراحی داخلی بخونه، پرسیدم خوب بعدش، گفت هیچی بعدش تورنتو کار پیدا نکرد فکر کرد اگه بره بیجینگ خوب می تونه کار پیدا بکنه منم حسابی تشویقش کردم که بره، پرسیدم پیدا کرد، گفت آره الان حسابی روبه راهه. پنج ماه بعد بود… با هم زندگی می کردیم لین ایمِیل زد گفت حالش دارد از بیجینگ بهم می خورد می خواهد برگردد تورنتو اصلا هم پول در نمی آورد نوشته بود فقط صدای بوق ماشین از بیجینگ در میاید، می خواست بداند میتواند چند روزی بیاید خانه او تا تا بگردد و برای خودش سر فرصت محل نزول پیدا بکند… ایمیل زد شرایط جدید را برای لین توضیح داد،لین هم در جواب گفت یو دیزِرو دِ بِست”یعنی تو لیاقت بهترین ها رو داری”، چند ماه بعد لین در تی اِن تی بود و هر دو مجبور به فرار شدیم البته من اجباری درفرار نمی دیدم یک هفته بعد دوباره لین اونجا بود این دفعه فرار نکردیم اونم از دیدن ما با هم خوشحال نشد،انگار که خیلی هم نمی دانست کجای کار بود.دلم می خواست می گفتم شما که این همه جمعیت دارید، ما خودمون کمبود مذکر داریم،شما دیگه دست از سرمون بردارید۰
دو:امروز دکترم از تورنتو نگرانم کرد،یکدفعه یاد اون روزی افتادم که با یاسمین رفته بودیم کِنزیگتون مارکت نهار بخوریم یه مانک بغل دستمون نشسته بود از همان ها که موهاشون و از تَه میتراشند،یاسمین ناخوداگاه گفت یو آر سو بیوتیفول،بعد اون با یک حالت عجیبی به یاسمین خیره شد و گفت درایدئولوژی ما زیبایی درونی تعریف شده،من هیچوقت نفهمیدم منظورش چی بود،برای من زیبایی تصویر بیرونی هم دارد۰
سه:بروم وسط اس اُ پی و بیجینگ و تورنتو و کالیفرنیا و دکتر گل محمدی ببینم کجای کار هستم. من هم همیشه تشویق شدم که تورنتو نمانم…بدون شک برای من همیشه میزان ناحیه روشن ماه، به موقعیت ماه نسبت به زمین و خورشید بستگی دارد۰
تشکِ یک نفره
وقتی از تورنتو کوچ کردم اینجا مامان و بابا در اُتاقم یک تخت یک نفره گذاشته بودند، شب اول که روی تخت خوابیدم خیلی دلم گرفت اِحساس کردم تنها ترین عالم شده ام.سی روز روی تخت خوابیدم هفته پیش صبح که بیدار شدم تخت را جمع کردم و فقط به تشک اِکتفا کردم.تشک رو گوشه اُتاق جاساز کردم بعد هم رفتم آی کی آ برای جبران تنهایی و لانگ دیستَنس یک میز تحریرِ دوازده پارچه خریدم با یک لحاف دو نفره.بابا میز تحریر را با هزار بدبختی برام سرِ هم کرد،از آی کی آ دل خوشی ندارد، حِسِ هیچوقت نمی شود را برایش تداعی می کند همیشه هم البته در پایان می شود. فاصله بین میز تحریر و تشک یک گلیم اَنداختم. اون شب موقع خواب به جز تنهاترین عالم، کمر درد هم اضافه شد و لحاف دو نفره ای که حالا یک نفره شده بود و مدام لابلاش گیرمی کردم، اما اصلا به روی خودم نمی آوردم که چقدردارم عذاب می کشم داشتم نقش عیوب را تمام و کمال ایفا می کردم. دراین زپلشک آیدو اِس اُ پی نیاید رفتم شایلوه را هم اَداپت کردم یعنی همون به فرزندی گرفتم۰
عذاب تشک حالا بیشتر هم شد چون شایلوُه هر شب سر ساعت سه انگار که بچه ببر بشود به تشک حمله می کرد، جنگ و حمله و درد آنقدر زیاد شده بود که یک جورایی صلوات به پدر تنهایی.تخت سخت جم شده بود روم نمی شد که بگم پیچ و مهره ها را دوباره سر هم کنید، قلت کردم آخرش که چی باید می گفتم،دل و زدم به دریا یک تنه شدم یک لشکر شکست خورده مثل خوشحالترین تنهای عالم تخت را از گاراژ برگردوندم حالا روی تخت دراز کشیدم، حمله های شایلوُه جهشم بهش اضافه شده از ته دل لذت می بره منم هی ماچ و بغلش می کنم، کمر درد هم رفت،حالا هِی دارم با خودم می گم دلا خو کن به ت نهایی که از تنها شفا خیزذ
۰پ.ن :من از کلاس اول تا همیشه معدلم می شد ۱۹:۷۵چون دیکته ام ضعیف بود،هیچوقت هم درست نشد
“ایوب غلط کرد که تخت راجمع کرد”*