Don’t you dare point that at me.

مامانم امروز زنگ زد. گفت بابات بیمارستانه، تست کوویدش مثبت شده. می‌گفت از همون چند تا مرد ایرانی که هر شب باهاشون ورق بازی می‌کنه گرفته. ازش پرسیدم یعنی دیگه مهمونی‌ای که می‌خواستی بری رو کنسل می‌کنی؟ با عصبانیت گفت: «خفه شو، ما زندونی نیستیم.»

راستش بابام فقط چند تا دوست داره که همشون یه جور حس بد دارن. یه چیزی توی نگاه‌هاشون هست، توی طرز رفتارشون؛ یه حس مزاحم، یه جور نگاه ناجور که انگار می‌خوان کنترلت کنن. دقیقاً مثل همون تیپ سطلی–سپاهی. آدم‌هایی که فکر می‌کنن یه اقتدار خیالی دارن. از این ایرانیای نسل قدیم که توی آمریکا هنوز گیر کردن توی گذشته. به نظرم، هشتاد درصد ایرانیای مسن و حتی خیلی از جوونای تازه‌اومده همین انرژی سمی رو از خودشون نشون می‌دن.

یادم نمی‌ره وقتی دوازده سالم بود، به مامانم گفتم دو تا دوست خیلی صمیمی دارم. به‌جای اینکه خوشحال شه، شروع کرد بد گفتن ازشون: زشتن، مرموزن، بدجنسن. انگار می‌خواست همون دوستی ساده‌ی بچگی رو برام زهر کنه. کی با دختر دوازده‌ساله‌ش این‌جوری رفتار می‌کنه؟ اون موقع فکر کردم فقط یه آدم شیطانی می‌تونه همچین کاری بکنه. ولی حالا می‌فهمم مامانم خودِ شیطان نیست. اون فقط قربانی مادریه که با خودش و خواهرهاش بدتر از اینا کرده بود. یه زنجیره‌ی بی‌پایانِ آزار و تحقیر.

ولی هنوز نمی‌فهمم چرا اون‌همه رفتار بد، فقط سمت من بود. چرا نه با بقیه‌ی خواهر و برادرم؟ همیشه یه جور حس حسادت نسبت به من داشت. اگه لباس قشنگ بپوشم، یا یه کم بدرخشم، یه چیزی تو وجودش منفجر می‌شه. انگار فقط با تحقیر کردن من، خودش حس خوبی پیدا می‌کنه. انگار باید کوچیکم کنه تا خودش رو بالا ببینه.

بدتر از همه، نفرت عجیبیه که از جامعه‌ی ال.جی.بی.تی.کیو + داره. هرچقدر بهش گفتم یه سری کلاس یا جلسه‌ی آخر هفته بره، یه کم بخونه، بفهمه این تنفر یه بیماری اجتماعی و فرهنگیه، هیچ فایده‌ای نداشت. هنوزم می‌گه دوستای همجنس‌گرای من مریض‌ان. بهترین دوستم یه پسر گیه. این اواخر حتی توی خیابون داد می‌زنه، به من و اون فحش می‌ده، انگار می‌خواد اعتبارمون رو توی محل نابود کنه.

ولی اینم از جایی میاد که فقط ظاهر مهمه. نه قانون، نه عدالت، نه حمایت از آدم‌هایی که آسیب می‌بینن. فقط اینکه مردم چی می‌گن. فقط ترس از قضاوت دیگران. نه پایه‌های دموکراسی، و نه حتی پاسخ‌گویی. نفرت هم توی اون فضایی که اون بزرگ شده، جرم نیست — یه عادت قدیمیه. و باور کن، مامانم شاید یکی از بدها نباشه. شاید هنوز جزو بهترهاشه، در یک دیاسپورای بی‌سواد و خرافاتی و عقب‌افتاده‌ی ایرانی در توهم بازگشت سلطنت.

اما چیزی که هیچ‌وقت نمی‌تونم ببخشم، اینه که چطور آدمای هم‌خونم، منو توی یه اتاق تاریک، بدون پنجره، بدون در، تنها با یه مار زخمی و کشنده رها کردن. ماری که زخم خورده، اما هنوز زهر داره. در رو پشت سرم بستن و انگار زیر لب گفتن: «بذار تموم شه.» اون‌ها مرگ منو می‌خواستن. بدون اغراق، فقط جنازه‌ی من می‌تونست آرومشون کنه. با این حال، منو مریض صدا می‌کنن.

Leave a comment