گفت ما دوازده هزاروصد وهفتاد ونه ممیزسی ودوکیلومتر با هم فاصله داریم،هیچوقت همدیگرو ندیدیم شاید هیچوقت هم نبینیم،نمی دونم چرا اینقدرترسیدم وقتی گفت دوست داره صبح با صدای من کنفرانس کاریمونو شروع بکنه. فهمیدم تمام این سال ها که ایران نبودم یاد گرفتم که باید همه چیز را کنترل بکنم،به جز سه ماه در شش سال گذشته مدام مدیریت حس کرده ام،آن سه ماه هم که برای دومین بار مهاجرت کبرا کردم زندگیم را مدیون دوستی هستم و کتابی که به من هدیه داد تا دوباره “حس مدیری” را تجربه بکنم اما موضوع اینست که اصلا آن کتاب نبود که نجاتم داد،آن دوست بود،چرا؟چون کتاب را خریده بود تا حال من بهتر بشود با او هم هفتاد کیلومتر فاصله دارم،تجربه هایش او را به حس مدیرترین پیغمبر سرزمین عمو سام تبدیل کرده است ،هفته ای یکبار اگر وقت بکنیم از پشت پنجره های مجازی صحبت می کنیم.و بلآخره کمتر از ده روز فاصله بعدی ست که دارد میآید،می شود هزاروهشتصدونود وهشت کیلومتر. دوستی که باید بخاطر کار از این ایالت برود برای فاصله آخری تا ده روز به خودم فراموشی قرض داده ام.توی کافه نشستم منتظرم تهران هشت بشود.
Leave a Reply