درساعت نه صبح اینک ستیزِ بال و روغن

یک: ساعت ۹ صبح وقت آزمایشگاه داشتم،چک آپ سالیانه. از کانادا به این ور برای چک آپ سالیانه نرفته بودم،فردای روزی که بیمه شدم رفتم پیش دکتر کرواتی بابا،همین بغل در اِرواین.انگار عادت به جوون توی مطب نداشت، جوون که میگم یعنی نسبت به همه عصا ها و صندلی های چرخ دار دنده ای که زُل زده بودند تا وقتی من پول ویزیت می دهم با سنشون به من پز بدهند انگار که بخواهند بگویند ببین سن کجا به درد می خورد، کارت بیمه را یک جور باهوشی از کیف پولم بیرون کشیدم،انگار بخواهم آس  پیک رو بکنم، بعد هم مثل مستر بین بهشون با انگشت نشون دادم که من هم همان کارت را دارم.حالا شرایط کمی عوض شده بود،شاید این بار اون ها می خواستند دوباره جوان بشوند،وقتی دکتر کرواتی با هزار ادا و اطوار وارد اتاق شد بیشتراز همیشه دلم برای ظاهر ساده دکتر کیان زاده در تورنتو تنگ شد،فامیل دکتر کرواتی یک چیزی بود تو مایه های عَلَم زاده به خاطر ویزیتی که اوباما اجازده داده بود پرداخت نکنم زیادی برخورنده رفتار کرد، فکر کردم کم کم عادت می کند،کرواتش را هم در میآورداصلا بروم یک پرچم ایران  بخرم به نشان عَلَم در ویزیته بعدی برایش ببرم۰

دو: تا از تخت بیرون آمدم ساعت شده بود ۸:۳۰،مامان یک بسته بال مرغ اُرگانیک،که با هزار الله و اکبر از تریدر جوز خریده بودیم را از فریزر بیرون کشید و رفت. قرار بود بعد از ظهر که برگشتیم، بال ها رو باربیکیو بکنیم و با آب جوی خنک به دندون بکشیم،بابا توی آشپزخونه بود با اییرفون به گوش هایش حتما با رادیوپس فردا، طبق معمول هیچ چیز از حرف های من و مامان رو نشنیده بود،بین خرت و پرت ها دنبال شارژر دوربین می گشتم،از توی اتاق داد زدم بابا حاضر شو با من بریم تا آزمایشگاه جواب داد؛ من حاضرم پدر جان. اتاق من در خانه جدید شبیه سمساری ست چون من اصلا قرار نبود اینجا بمونم برای همین هم هیچکدام از چمدان ها و کارتون های من رو باز نکردیم،زندگی کردن با یک چمدان لباس را یاد گرفتم اما امان از روزی دقیقا مثل امروز که دنبال یک چیزی مثل شارژردوربین باشم،رستاخیز کارتون می شود،سرم را از توی جعبه ها بیرون آوردم داد زدم بریم ،یهو دیدم سالن بخار کرده بوی زخم مرغ همه خونه رو برداشته بود چهار نعل پریدم وسط سالن گفتم بابا چی کار کردی؟داغون شدم،انگار که مرغ های حیاط اَم را سربریده باشد،کار از کار گذشته بود درست در ساعت ۹ صبح  بال ها در استخرآب جوش بابا غرق شدند،”درست ساعت ۹ صبح بود،بی هیچ بیش و کم در ساعت ۹ صبح.”گفت دارد برای نهار سوپ درست می کند،نکرده بود حداقل نصف آن بال های بی زبان را سالم بگذارد،با یک صدایی بین داد و گریه گفتم ساعت ۹ صبح داری نهاردرست می کنی!مگه قرار نبود بریم آزمایشگاه۰

سه: گفتم پس تا تو سوپ درست می کنی،من برم و بیام،از آزمایشگاه به مامان زنگ زدم گفتم بال ها پرید پرسید چی! گفتم هیچی بال ها پرید۰

چهار: درراه برگشت مامان و برداشتم رفتیم دوتایی نشستیم این- ان- اوت خوردیم.وقتی آزمایشگاه بودم خواستم با آی فون از چهار شیشه ی خونم عکس بگیرم که زن تکنسین اجازه نداد،گفت که آنجا عکس برداری ممنوع است۰

پنج: درست ساعت پنج عصراست به وقت جنوب کالیفرنیا، دارم میرم کافه یک قهوه بخورم،بعد هم ادامه آنتی اُدیپوس رو بخونم،منتظرمی مونم خوب که این- ان -اوت و قهوه و آنتی اُدیپوس هضم شد برمی گردم سوپ مخصوص سر آشپز را سر بکشم۰

Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s

%d bloggers like this: