چهار هفته شد که دارم مودب ازش میخواهم اماعین خیالش نیست،امروزتکست زدم “برای اولین بار” که از کی تا حالا صاحب خونه باید دنبال مستاجر راه بیفتد؟!، اونم تو جهان اول، وقتی می نوشتم گریه داشتم با خودم فکر می کردم چرا من اصلا صاحب خونه شدم؟! منی که عرضه ندارد حق خودش را از بقیه مثل آدم بگیردهمون بهتر که برود دوچرخه سواری، داشتم فکر می کردم اگر همینجور به بد قولی ادامه بدهد مودبانه میخواهم خانه ام را پس بدهد و میدهم به یک نفر دیگر،بابا گاهی حق دارد از دستم عصبانی باشد،یک جمله معروف برای شل بازی های من می گوید مدام؛ باز شده بچه بازی، بعدش روبه مامان ادامه میده که؛ گوساله ها اگرگذاشته بودن من با یارو حرف بزنم الان بچه بازی نشده بود همیشه این جور وقتا ته لهجه اراکیش هم در تیپ کول سوپرآمریکاییش ظاهر میشود نمیدونم چرا گاهی حس زبل خانی توش گل می کند آدمی که پنجاه سال کارمند بوده! انگار در یک چشم به هم زدن نیم قرن کارمندی یادش میرود و یک آن در شلوار جین آبی و کفش های آدیداس خاکستری و تی شِرت یو اِس سی می نشیند جای خان های اَراک،تازه اینجا داستان شروع می شود جایی که من و فرهاد و مامان کارمون درمیآید و زبل خان فقط کافیه دستش را دراز بکند تا بفهمد که ما هیچوقت از فئودال های اَراک نبودیم ما لابد جزو آن قوم بودیم که حتی موسی هم طردشان کرد و از دورترین جای دنیا سردرآوردند آن هم خانوادگی وامروزحتی حق خودمان را هم نمیتوانیم بگیریم چون سال ها پیش وقتی به دنیا آمدیم از بابا یاد گرفتیم اخلاق گرا باشیم نه حتی قانون گرا،تکست آمد که مستاجر کارمندی ست چشم به راه درست شدن وامش در دستان بلاد ساکِرها، گفت وام اَپروو شده اما کاغذ بازی دارد دیگر،نوشتم چند روز دیگر هم صبر می کنم، زبل خان فقط کافیه دستشو دراز کنه…به خودم گفتم زودباش دیگه زبل خان همین چند لحظه پیش بود که یک شیر کف دستِت داشتی
Leave a Reply