هنوز داشت حرف می زد،کوله را انداختم پشتم یِلپ کردم باید نزدیک ترین کافه رو پیدا می کردم. گالری حالا دیگه پشت سرم بود، کافه های اطراف آرت سنتر برای قرارهای دوستانه حرف ندارند اما به درد کار من نمی خوردند. پانزده دقیقه وقت داشتم. قدم هایم را گشادتر کرده بودم. حالا دیگه آنقدر راه رفته بودم که همه آرتیست ها در آن قاب های بزرگ و معروف پشت سرم بودند، پسرهایشان و پدرها یشان. چه خوب که پشت سر چشم ندارم،داشتم به همه ی آن ها می خندیدم،،چه خوب که نمی توانستند چشمهایم را ببینند، همیشه وقتی دارم راه میروم کفش هایم را میبینم ،سر رو به کفش به سمت کافه میدویدم،داشتم غش غش می خندیدم چرا هیچ کس نمی داند؟، چرا دکترها به آنها نگفته بودند که یک دوقطبی مثل من برای زنده ماندن درهرثانیه باید یک تصویر بکشد ،چرا نفهمیده بودند که شهرت در دنیای یک دو قطبی پشم است.مگرآنها برای زنده ماندن نفس نمیکشیدند؟ پس چرا میخندیدندد؟ شلوارهایشان عوض شده بود حتی شهرهایشان. به کافه ی هفتم هم رسیدم مای نِیم ایز شیرین بلورچی هی تینکس آی اَم اِی بای پولآر
Leave a Reply