دست هایم دوباره یخ زده بود،دیگر می دانم که یخ زدن دست هایم خاص نواحی سردسیر و قطبی نیستند، انگار که تمام حرارت کف دست هایم به راهپیمایی میاُفتند، از انگشتانم به سمت مچ بالا می روند تا ساعد سپس در میدان استخوان دور میزنند دقیقا همان وقتی که دست زیر چانه ام می رود و من صبر می کنم تا حرارت به زیر بغلم برسد،و خیسی زیر بغل هایم را چه خوب حس می کنم،فقط آن ها که دست هایشان یخ میزند می توانند بفهمند رابطه مستقیم آن را با خیسی زیر بغل. دیروز وقتی دست هایم یخ زده بودند برای اولین بار در دمای ۲۰ درجه سانتیگراد جنوب کالیفرنیا فکر کردم بخاری ماشین را روشن بکنم شاید دست هایم همان طور چسبیده به سکان جلوبرنده زندگیم گرم بشوند،دست هایم یخ ترمی شدند و زیر بغلم خیس تر،بوی عرق گرفته بودم ،خوشحال بودم که قراری برای بغل کردن هیچ کس ندارم کاش برای بغل کردن اصلا قراری لازم نبود،رازهای من همگی غازند همین الآن دوباره دست هایم یخ زده اند،سخت می شود نوشت با دست های یخ زده،کافه چی را خوب می شناسم یکبار به خاطر لهجه عجیبش و کلاه دست بافت من مفصل با هم گپ زد یم. از ایالت آرکانزاس به کالیفرنیا آمده است با همه اندام ظریفش و لهجه غلیظش.زیر بغلش عرق دارد حتما دست های او هم یخ می زند.چند سالی می شود که حق یخ نزدگی را از دست هایم گرفته ام،انگار که همه یخ زدن ها باید حق من باشد همه دلتنگ ی ها،همه حق نداشتن ها.گاهی دلم می خواهد بروم همه حق و حقوقم را ازجناب پیکاسو پس بگیرم، بعد درست مثل همین امروز “که دوباره فیلم زندگیش را دیدم” به این نتیجه می رسم که “یارو” بودن یا نبودش اصلا برای بشریت فرقی نمی کرده است. یکجوری می گویند پیکاسو انگار که کاشف برق یا آب تصفیه شده بوده باشد، بود یا نبود همین اِسکات کافه چی برای من مهمتر است.حداقل فنجان قهوه اش دستانم را برای چند لحظه گرم می کند۰
Leave a Reply