باورم نمی شه یک سال گذشت از اولین بار که اینجا نوشتم،دیگه خوب می دونم که در یک چشم به هم زدن از سطح به عمق می روم.مساله این است که بدون آب شش می توانم روزها در عمق بمانم.درستش این است که بعد از چند ثانیه به سطح برگردم اما نمی شه.مدام یک چیزی دردرونم نِق می زند که باید برگردم.دورم پر شده از آدم های منطقی،یکی شب ها صمد و قالیچه سلیمان می بیند آن یکی با تهران حرف می زند.گوشی را نگاه می کنم انگار که یکدفعه زنده می شود پر از پیغام های سبز و بنفش.چقدر از گوشی موبایل دورم. در یک لحظه حس رنگ ها از این پایین آنقدر خوب دیده می شود که می خواهم برگردم، کماکان پایین می مانم.یادم میفتد چرا هیچوقت از خودم نپرسیده بودم که بعد از سی و سه سال باید کجای مرزها باشم،هیچ مرزی برای خودم نکشیدم،گوشی رو برمی دارم نوشته “شب بخیر”، صبح رفتم کیک خریدم،شمردم آخرین روزِ کافه در ایرانشهر چند نفر بودیم همان تعداد هم شمع خریدم۰
Leave a Reply