وقتی از تورنتو کوچ کردم اینجا مامان و بابا در اُتاقم یک تخت یک نفره گذاشته بودند، شب اول که روی تخت خوابیدم خیلی دلم گرفت اِحساس کردم تنها ترین عالم شده ام.سی روز روی تخت خوابیدم هفته پیش صبح که بیدار شدم تخت را جمع کردم و فقط به تشک اِکتفا کردم.تشک رو گوشه اُتاق جاساز کردم بعد هم رفتم آی کی آ برای جبران تنهایی و لانگ دیستَنس یک میز تحریرِ دوازده پارچه خریدم با یک لحاف دو نفره.بابا میز تحریر را با هزار بدبختی برام سرِ هم کرد،از آی کی آ دل خوشی ندارد، حِسِ هیچوقت نمی شود را برایش تداعی می کند همیشه هم البته در پایان می شود. فاصله بین میز تحریر و تشک یک گلیم اَنداختم. اون شب موقع خواب به جز تنهاترین عالم، کمر درد هم اضافه شد و لحاف دو نفره ای که حالا یک نفره شده بود و مدام لابلاش گیرمی کردم، اما اصلا به روی خودم نمی آوردم که چقدردارم عذاب می کشم داشتم نقش عیوب را تمام و کمال ایفا می کردم. دراین زپلشک آیدو اِس اُ پی نیاید رفتم شایلوه را هم اَداپت کردم یعنی همون به فرزندی گرفتم۰
عذاب تشک حالا بیشتر هم شد چون شایلوُه هر شب سر ساعت سه انگار که بچه ببر بشود به تشک حمله می کرد، جنگ و حمله و درد آنقدر زیاد شده بود که یک جورایی صلوات به پدر تنهایی.تخت سخت جم شده بود روم نمی شد که بگم پیچ و مهره ها را دوباره سر هم کنید، قلت کردم آخرش که چی باید می گفتم،دل و زدم به دریا یک تنه شدم یک لشکر شکست خورده مثل خوشحالترین تنهای عالم تخت را از گاراژ برگردوندم حالا روی تخت دراز کشیدم، حمله های شایلوُه جهشم بهش اضافه شده از ته دل لذت می بره منم هی ماچ و بغلش می کنم، کمر درد هم رفت،حالا هِی دارم با خودم می گم دلا خو کن به ت نهایی که از تنها شفا خیزذ
۰پ.ن :من از کلاس اول تا همیشه معدلم می شد ۱۹:۷۵چون دیکته ام ضعیف بود،هیچوقت هم درست نشد
“ایوب غلط کرد که تخت راجمع کرد”*
Leave a Reply