اول از خوبی ها شروع می کنم نگویید قدر شناس نیستم،من و مامان و بابا در یک محله ساده نشین زندگی می کنیم “در جنوب کالیفرنیا” که مهاجرین نسل دوم زندگی می کنند یعنی آن هایی که پدران و مادرانشان مهاجر بوده اند،اما ما اینجا تنها مهاجران نسل اولیم.خوب همین که یک اُتاق دارم،یک میز تحریر،یک کتابخانه و تختی که ساعت ها روی آن دراز می کشم و از پنجره پارک روبه رو را نگاه می کنم جایِ شکرش باقیست برادرم پانزده سال پیش که مهاجرت کرد جنوب کالیفرنیا همین ها راهم نداشت.در خانه کسی به کارِ من کاری ندارد یعنی مثلا مامان بابا نمیآیند بگویند چرا ده روز است حرفی نمی زنی چرا سکوتی چرا درخواندن و نوشتن فرو رفته ای؟انگار همه می دانیم چه بلایی سرمان آمده است.فرهاد که می آید اینجا ناخوداگاه بغضم می شکند،فرهاد تنها نمادِ صبر است برای من،تیشه همیشه در دستان من بوده و صبر در دستانه کوچکِ او… مدام می گوید صبور باش…همه چیز دوباره شیرین می شود.وقتی برای بار دوم مهاجرت می کنی صبر واژه ای دور از ذهن می شود،این بار درد را می شناسی می دانی چاره ای جز تحملش نداری، گاهی دوست نداری تحمل کنی آنقدر به در و دیوار چشم می دوزی تا مُسَکِن با پای خودش بیاید، هنوزاُمید داری که شاید معجزه شود، خوب وقتی بابا با یک بومِ سفید نقاشی به خانه برمی گردد حتما معجزه شده است.دوست دارم همین طور سفید بزنمش به دیوارو زیرش بنویسم مهدی بلورچی
دوم تنبل نیستم سال ها پیش که مهاجرت کردم کانادا یک روز از خواب بیدار شدم واو رفته بود بدون این که یک سطر بنویسد مثلا خداحافظ هفته نهم بود که آمده بودم تورنتو خوب باید جدا می شدیم اما من بیشتر شُکّه شدم با هفتاد و دو تشدید حتی فکر کردم شاید کشته شده باشد، یک ماه بعد ای مِیل زد که برگشته است ایران…باورداشت که با این کار خوشبخت شدنِ مرا در آینده تضمین کرده است. آب شدنِ وجود من مثل آبی بود بر روی آتشَش،این روزها هم دوباره دارم آب می شوم برای جامدِ آینده ام.مدام این سوال را از خودم می پرسم پس گوشت و پوست امروزت چه می شود؟گوشی را جواب نمی دهم به جز فرهاد و مهران صابردر نیویورک. شماره ای را هم نمی گیرم. امروزداشتیم با مهران می گفتیم چطور می شود آرتیست بود و مهاجرت کرد و باز از ته دل خندید؟ به جواب نرسیدیم به معادله چند مجهولی آری
Leave a Reply