پرسیدم چرا باید باور کنم دوستم داری گفت: چرا باید باور کنی اصلا؟ پرسیدم فکر می کنی دوباره با هم خواهیم بود گفت: اگربشود۰منفی شانزده خیلی سرد بود برای راه رفتن در برف از اسپاداینا تا بلور ٬فردا هم باید بروم پس فردا و روزهای بعد٬یک ماه هم وقت دارم از امروز تا خانه جدید پیدا کنم۰ از آب و هوای زیر صفر که شروع بشود مثلا منفی شانزده نقطه صفر دیگر ترسناک نیست تازه جای بسی خوشحالی می گذارد خوب سرد است اما فقط همین «کمی سرد است»
گفت خوب بپوش٬زیاد بپوش که سردت نشه۰ یک ماه زمان زیادی ست تازه باید کار هم پیدا کنم زندگی دانشجویی همه اش خوبی ست نداشتن پول٬نداشتن محل نزول ٬نداشتن عقل ولی می اَرزد به داشتن دانش درعوض. گفتم باید به پدرومادرش می گفت گفت: طبیعتش را مراعات کن٬خوب مراعات کردم حالا هم باید یک خانه جدید برای مدت کوتاه پیدا کنم کاش همه مراعات می کردند تابار من این قدر سنگین نشود. وقتی داشتیم می خوابیدیم گفتم یک چیز کثیف راجع به این دوستی بگو انگار که می خواستم یک مانی فست براساس صحبت هایش تنظیم کنم شایدهم یک سبک وسیاق درست مانند سورئالیست ها که مانیفست خود را بر اساس نوشته های داستا یوفسکی ارائه کردند. اما داستا یوفسکی من یک آلبرت انيشتين است نمی دانم این داستان چقدر واقعی است ولی جایی خواندم که آخرين كلمات «آلبرت انيشتين» را هيچ كس نفهميد زيرا پرستاری كه در كنارش بود آلمانی نمی دانست.
بلوردِ تورنتونین
Leave a Reply